دیشب خاطرهای از دوران دانشجویی سر رسید که برای همسرجان تعریف کردم و کلی باهم خندیدیم. متوجه شدم او خاطره مشابه آنچه از من سر زده ندارد و همین شد تصمیم گرفتم اینجا بنویسم تا ببینیم چند نفر دیگر خلبازیهای اینچنین (بلانسبت شما) داشتهاند.
سر جلسه امتحان بودیم. ترم سوم کارشناسی، امتحان میانترم یکی از دروس تخصصی بود. امتحانی که چیزی نخوانده بودم و احتمال پاس نکردن آن درس نزدیک به احتمال دیدن یک آدم فضایی در طول زندگیام بود. خوب میدانستم که افتادنم حتمی است و حتی دستی از غیب هم نجاتدهندهام نخواهد بود. به سوالاتی که جوابشان را نمیدانستم خیره شده بودم، حالم خوش نبود و فحشهای غیرقابل پخش در سرم پخش میشد.
استاد این درس ارمنی بود. هفته بعد امتحان هم ایام فرخنده کریسمس در پیش بود. از آنجائیکه سرنوشت مرا در روز ازل برای تولید محتوا نوشتهاند، متنی به این مضمون پایین برگه پر از خالی خودم نوشتم و تحویل دادم:
«استاد عزیز پوزش میخواهم که پاسخهای درستِ کمی در برگهام هست، اما ای کاش بتوانم امیدوار باشم که امسال، بابانوئل سری هم به من بزند و شاید هدیه او برایم قبولی در این امتحان باشد. کریسمس مبارک».
حالا که به آن زمان فکر میکنم نمیدانم چطور این متن را با اسم خودم برای استاد نوشتم اما مطمئنم تحت فشار عصبی زیادی خلاقیتم گل کرده بوده و یا شاید دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. قبلا هم یک بار در برگه امتحانی درس دیگری افاضه فضل فرموده و نادیده شمرده شده بودم؛ میدانستم آزموده را آزمودن خطاست و اساسا این روش جواب نمیدهد اما جوان بودم و جویای نام (نمره !).
چند روز بعد سر کلاس، استاد مربوطه فیدبک محتوا تولید شده را بدون ذکر نام من تعریف کرد و اضافه کرد که متاسفانه بابانوئل وجود ندارد و اگر هم داشت نمیتوانست نمره هدیه بدهد و قبولی فقط با تلاش بدست میآید.
و شد آنچه شد :)
اما چرا اولین متنی که در ویرگول منتشر میکنم چنین خاطرهای است؟ به نظرم این خاطره دربرگیرنده اولین محتوا خلاقانه من در زندگیام باشد که صرفنظر از نتیجه، ارزش یک بار تعریف کردن را دارد.
اگر شما هم خاطره مشابه دارید خوشحال میشوم در کامنتها همراه من باشید.