ویرگول
ورودثبت نام
huzur
huzur
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

تورا دیدم و آن لحظه حکایت آغاز شد _3

گفت:پس اون موقع تو کنار آسانسور منتظر من باش، من برم تو بیام. بعد از اینکه به توافق رسیدیم من هم یک بار در اتاق ظاهر شدم و کنار آسانسور منتظر او شدم. همان لحظه آمد و در کافه تریا نشستیم و بسیار صحبت کردیم. جمره دختر پدری بود که به سرطان لنفوئید تشخیص داده شده، بخاطر نوشیدن و قمار کردن به خانواده اش پشت کرده، فارغ التحصیل رشته ادبیات بود اما استخدام نشده. او هم یکی از اعضای کاروانی بود که نمی توانستند استخدام شوند. کارهای پدرش مادر و جمره را فرسوده کرده بود. پدرش خانواده اش را به دلیل نوشیدن و قمار کردن کاملا رها کرده بود سپس خانه را ترک کرده بود. پس از از دست دادن هر چه داشت پشیمان شده و دوباره به خانه بازگشته. جمره و مادرش به سختی متقاعد شدندو به هر حال آن مرد را بخشیدند.

ثروتش یک خانواده بود اما وقتی مشروب خوردن و قمار وارد زندگی پدرش شد، آنها تقریبا دارایی خود را بخاطر پدرش از دست دادند. حکایت او را زیاد گوش دادم. فرصتی برای ورود به داستان من پیدا نکردیم. من معمولا برای اینکه شخص مقابلم را بفهمم دوست دارم به او گوش کنم آن روز هم فقط به او گوش دادم. معلوم بود که اخیرا حرف های دلش را بیرون نریخته بود خیلی پر بود. آنقدر شیرین صحبت کرد که من حتی یک جمله اش را قطع نکردم. گاهی اوقات درک کردن به جای درک شدن باعث آرامش انسان می شود. اینگونه اورا شناختم. چیزی که باعث شد از مسیر ما عبور کند وجدان ما بود. جمره پدرش را که به خودش پشت کرده بود را بخشید و حالا در بیمارستان کنار پدرش منتظر بود. من هم پیش پدر بزرگی بودم که سالها پیش به مادرم گفت بچه هارا به پرورشگاه بده این ها مرد نمی شوندو برای اینکه مادرم رو تحت فشار قرار بده تا به پرورشگاه بده مارا به خیابان انداخته بود.

ادامه دارد...

کافه تریاداستانسرگذشت آدم هاآنچه زندگی کردیم
ترجمه داستان های ترکی استانبولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید