ویرگول
ورودثبت نام
huzur
huzur
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

تورا دیدم وآن لحظه حکایت آغاز شد_4

چیزی که مارا سر راه هم قرار داد علاوه بر داشتن وجدان، آن روز آشنایی یک غم شکل گرفته بود.

جمره من را نمی شناخت اما کتاب هایم را دیده بود، او از آن دسته افرادی بود که از هر فرصتی برای خواندن کتاب استفاده می کرد. استخدام نشده بود اما در مشاغل موقت کار می‌کرد، زیرا نیاز به تامین هزینه های خانواده داشت. به خاطر مریضی پدرش مجبور شد آخرین کار خود را ترک کند. پدر جمره بعد از مدتی از بیمارستان مرخص شد. در حالی که ما در بیمارستان ماندیم. اما در این مدت جمره پدربزرگم و مرا تنها نگذاشت و برای ملاقات به بیمارستان آمد. این رفتار اثبات این امر بود که وی شخصیتی وفادار دارد. از آنجایی که من شخصی هستم که به چیزهای کوچک اهمیت زیادی می دهم. این واقعیت که او پس از ترک بیمارستان به ملاقات من و پدربزرگم آمد به همان اندازه مرا خوشحال و تحت تاثیر قرار داد. حتی یک روز وقتی برای ملاقات به بیمارستان آمد برای پدر بزرگم روزنامه خریده بود تا بخواند. من و پدر بزرگم را خوشحال کرده بود. آن روز با آن رفتارش رسما جایگاه خوبی را در زندگی من تضمین کرده بود.

اما او این کار را برای فریب دادن انجام نداده بود. بلکه به این دلیل او فردی وفادار بود. اگرچه امروزه ملاقات با چنین افرادی غیر ممکن است، اما خودم خوشحالم که چنین زنی را می شناسم. وقتی فهمیدم خاله هایم به خاطر همراه ماندن برای پدربزرگم فرسوده و خسته شده اند یکی دو روز من پیش پدر بزرگم ماندم. صبح یکشنبه که من پیش پدر بزرگم بودم جمره با یک سبد کوچک پیک نیک وارد اتاق شد. روز یکشنبه بخاطر اینکه پرستار نگهبان او را شناخت به راحتی توانست به طبقه ما سبد پیک نیک بیاورد. برای پدربزرگم و ما چیزهایی را برای صبحانه آورده بود. اولین صبحانه یکشنبه خود را در اتاقی در طبقه آنکولوژی (بخشی که بیماران سرطانی تحت درمان قرار می گیرند) بیمارستان صرف کردیم. من این صبحانه را با هیچ یک از صبحانه های یکشنبه در یک مکان لوکس و یا جای دیگر عوض نمی کردم. آن روز خوشبختی را در درونم احساس کرده بودم. هر چقدر از او تشکر کنم کم است. زیر این لطف نمی ماندم. احساس کردم مدیون او هستم و هفته بعد یکشنبه ساعت نه صبح بود که چشم هایم را باز کردم. بعداز بیدارشدن با خودم گفتم که یک دسته گل بابونه بخر برو دم خونه اش و اورا هم بردار برید و یک صبحانه خوب یکشنبه بخورید. قبل از اینکه ساعت بیشتر جلو برود لباس هایم را عوض کردم و به یک گل فروشی رفتم. برایش یک دسته گل بابونه درست کردم. در زندگی ام برای اولین بار بود که برای یک خانم بابونه می خریدم. از هیجان این راهی خانه شدم. وقتی وارد خیابانی که خانه او در آن قرار داشت شدم، خوشبختی که نمی توانستم تو صیف کنم در درونم ظاهر شد، پروانه ها از درونم پرواز کردند. قصد داشتم کمی مانده به خانه اش ماشینم را نگه دارم تلفن را بردارم ابتدا به او پیامی بفرستم و سپس با او تماس بگیرم. چشمانم ابتدا به گل های بابونه در صندلی کناری افتاد. به دلایلی لبخند زدم و بعد در پیامی دقیقا اینگونه برایش نوشتم. همان طور که کمال سوریا گفت:خوشبختی باید با صبحانه ارتباط داشته باشد. مخصوصا اگر این کار با احساس آرامش انسان انجام شود... زود بیدار شو، من جلوی خونه ات هستم. آماده شو و بیا برای صبحانه برویم. بعد از اینکه پيام را فرستادم زنگ زدم به جمره جواب نداد، باز زنگ زدم، برنداشت، باز، باز، نزدیک ده بار زنگ زدم اما بدون جواب. نیم ساعت الی چهل و پنج دقیقه داخل ماشین منتظر ماندم تا از خواب بیدار شود. نزدیک ساعت یازده یک پیام آمد، پیام از طرف جمره بود :چه خبر است؟ چه خبر است؟ واقعا جوابت به پیامی که نوشتم این است؟ می‌رویم در یک روستا صبحانه بخوریم؟ فکر کردم که خوشحال می شوی. ببخشید اما نمی توانم بیام.

وقتی جوابم را گرفتم. تلفن در دستم مدتی سکوت کردم و همان طور ماندم. سپس به گل ها نگاه کردم و به پيام نگاه کردم. عجب تصادفی که در آن لحظه رادیو با صدای کم با گلاب می گفت:بزرگترین اشتباه زندگیم را با تو انجام دادم. در قلب سنگی تو دنبال عشق می گشتم. که برای تو ارزشش را نداشت. پیام نیامدن جمره برای مدتی جایش را به سکوت داد. من فقط توانستم بایک کلمه باشه جوابش را بدهم. گل هارا به صندلی عقب گذاشتم، واقعا خیلی شکستم، فکر کردم خوشحال خواهد شد، اشتباه کردم.

می دانید گاهی اوقات ما برای انسان هایی که می خواهیم آن ها را خوشحال کنیم کاری انجام می دهیم، سپس شور وشوق ما ضد حال می خوره، دردی در گلو ظاهر می شود دقیقا همان چیزی است که من آن روز صبح تجربه کردم. بدون اینکه بهش نشون بدم شکسته و عصبانی شده ام به خانه رفتم و خوابیدم. عصر بود که از خواب بیدار شدم وقتی به تلفن نگاه کردم از جمره پيام آمده بود و اینطوری نوشته:ناراحت که نشدی، نه؟ فکرم پیش تو مانده. کاش شب بهم خبر می دادی من هم بر اساس آن آماده می شدم. باز هم متاسفم فکر می کنم جبران کنیم، من هم با اون حالت ناراحتی گفتم نه ناراحت نشدم. صدای درونم می گفت برای چی داری دروغ می گویی اون دردی را که صبح در گلویت احساس کردی را بگو. مثل اینکه داشت فشار می آورد. ناراحت نشدم، فقط هفته پیش من رو زیاد خوشحال کردی، گفتم من هم تو را سورپرایز کنم. بخاطر همین خبر ندادم. هوا خوب بود صبحانه روستایی برای هردو مون خوب بود. با لباس راحتی هم می‌آمدی میشد. اما مشکلی نیست. جواب پيام را اینطور نوشتم.

وجواب داد:من اون کار رو برای اینکه متقابل باشه و یا منو خوشحال کن انجام ندادم. فقط دلم خواسته بود انجام بدم. خودت را مدیون احساس نکن.

اما گل های بابونه ایی که برایش خریده بودم شکسته بود.

حکایتگلهای بابونهخودت را مدیونش احساس کردیخواستی که جبران کنی
ترجمه داستان های ترکی استانبولی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید