توی اصفهان برای جوشکاری نیاز به سنگ فرز داشتم که ذغال نداشت.با چند تا تلفن قرار شد بریم روستاهای اطراف از یک بنده خدایی قرض بگیریم.توی مسیر اون بنده خدا رو سوار کردیم که بریم خونشون فرز رو برداریم و برگردیم.اونم با پدرش اومد که پدرش رو برسونه خونه.
یک پیرمرد خمیده که به گفته خودش بالای 110سال سن داشت و به زور نفس می کشید.وقتی رسیدیم جلوی خونشون پسر رفت که سنگ فرز رو بیاره.پیرمرد پیاده شد و به رسم مهمونداری سر پا ایستاد به تعارف و حرف زدن با ما که تو ماشین نشسته بودیم.
تو فاصله چند دقیقه با لهجه شیرین اصفهانیش برامون از 3تا زنی که گرفته بود گفت.از اینکه زن اولش خیلی خوب بوده و عمرش به دنیا نبوده.از زن دومش که اونم خوب بوده ولی نه به اندازه اولی و اونم فوت شده و رفته سراغ سومی که اهل مشهد هست و به قول پیرمرد نُق نُقو...
از اینکه زن اولش خیلی خوب بوده و وقتی رفته براش طلا بخره دستشو گذاشته رو دلشو هلش داده گفته: طلا نیمی خوام.
- پس چی میخوای زن؟
-زیارِت.من فقط زیارِت میخوام.مشهد و کربلا و...
از اینکه بُوسّورِش زنش خوب نبود و با اینکه ماگو داشت شیر و ماست رو بولونی میکرد اینجا اونجا قایم میکرد نیمیداد شوهرش بخوره و دست آخر شوهرش از بس چیزی نخورده بود، دل و روده هاش خشک شد و مُرد.
پسر: بفرمایید اینم سنگ فرز...
من: دست شما درد نکنه،امری نیست؟
پدر: زن خوب، زن خوب (با انگشت اشاره و تکان دادن سر)
خداحافظی کردیم و به این فکر کردیم که چقدر سادگی و صمیمیت و انسانیت در وجود این پیرمرد موج میزد.