ویرگول
ورودثبت نام
hamid zzz
hamid zzz
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستانی به زیبایی ذهن های آشفته

بسم الله الرحمن الرحیم

از هر چه دل براید امشب برایتان می نویسم

احساس میکنم قرار است دوره ی جالبی را در زندگیم تجربه کنم شاید تنها برای من شیرین به نظر برسد و از دید شما چندان خوشایند نباشد اما در نهایت تمامی ما افعال و اکشن های یکسانی در زندگی به اتفاقات داریم و زین پس تمامی ما یک انسان کامل با درک حالات مختلف زندگی را ایجاد می کنند.شما می توانید در این جمع شدن و گرد آمدن به سمت منبع و مبدا اصلی نقشی بازی کنید آنگونه که دوست دارید ودلیل اینکه آنهایی که به سمت روانشناسی رفته اند همواره در سخنانی که به سخنان انگیزشی مغروف شده است تکرار می کنند که جملات مثبت بگویید تا ذهنتان مثبت بیندیشد واساس اکثر کسانی که روانشناس شده اند بر این است که بتوانند به بقیه کمک کنند تا از فقر ندانستن اساس تفکر مثبت خارج شوند.من بار ها به این موضوعات فک میکنم و از خودم می پرسم چه کاری باید در پیش بگیرم تا بتوانم شما مخاطبان را که دوست دارم یک عزیز به آن بچسبانم و به شما بگویم مخاطبان عزیز من را بتوانم خوشحال کنم و نسبت به واقعیت زندگی آگاه کنم.همونطور که در اینده مرا خواهید شناخت و می خواهم جوری کار کنم و حرکن ها و حرف هایی را بزنم که بر خلاف باور شما من جایی برسم که آرزوی خیلی ها باشد.او خیلی دوست داشت از این سخن ها بزند و با ها هم با خودش کلنجار می رفت از سرش بیفتد و دیگر تکرار نکند.اما هربار که اینکار را می کرد از یادش میرفت.بار ها در این فکر فرو میرفت و خود را بهتر از هر فرد دیگری می دید بار ها به او گوشزد می کردند که که نباید به آنچه اتفاق افتاده فکر کنی ولی او انگار علاقه ی زیادی به این فضای فکری داشت ولی هر از گاهی خسته می شد و بار ها و بار ها برای رهایی از آن تلاش می کرد.او با خود زندگی می کرد و گهگاهی رشته ی تفکرات ذهنیش را با انگیزه ای جدید تغییر می داد اما چگونه می توانست آنچه در ذهنش وجود دارد برای دیگران بازگو کند.راه های زیادی را شروع می کرد و در میانه ی راه راه دیگری را پیش می گرفت.صدای نا آشنایی در گوش او زمزمه ای از موفقیت های بزرگ سر می داد اما نامفهوم بود و نجوایی در عمق وجودش او را به پوچی می رساند و این گونه هر روز اضطرابی در وجودش سرازیر می شد که نمی توانست قدم از قدم بردارد و در روزمرگی خود فرو می رفت.گاهی اوقات فکر می کرد که دنیا ساده تر از آن است که میبینیم زیرا آنچه می شنویم و یا در جایی مثل تلویزیون می بینیم نمی تواند واقعیت اصلی باشد و شاید صحنه سازی ها وزوایای دوربین است که در درک ما از صفحه تلویزیون دچار اشتباه بصری می شویم و درکی فراتر از حد تصور می بینیم.چقدر دقیق حرف میزند بار ها به خودش می گوید تو می توانی تو می توانی هر آنچه بخواهی بشوی و تو دقیقا حاصل همانی هستی که فکر میکنی.و همانی که می خواهی و در تمام وجودت حس می کنی و می خواهی همان می شوی.او می خواهد روزی مدیر یک شرکت بزرگ باشد یا شاید هم وزیر یا رئیس جمهور ممملکت باشد.او این احساس رسیدن به سطوح بالاتر از فهم دنیا به او حس خوبی می دهد.یا شاید تنها توهماتی بیش در او ظهور نکرده است.گاهی فکر هایی در سر دارد که شاید هیچ کسی به آن فک نکرده باشد.او حتی در این مورد به این اعتقاد رسیده است که انسان ها همه و در مجموع یک موجودیت را تشکیل می دهند و آن موجودیت خداوند است.تمام ما به سوی او باز خواهیم گشت.


زیبایی پنهان

زندگی بسیار زیباست.می توان بار ها و بار ها و ساعت ها و ساعت ها در گوشه ای نشست و تفکر نمود به نظام پایدار هستی و در لایه های زیرین و زبرین هستی و موجودیت جهان وجهانیان تفکر کرد.ما در میان انبوهی از ارتباطات و اطلاعاتی قرار می دهیم که به دو سر منشا اصلی حق وباطل برمیگردند پس هر ارتباط و هر اطلاعاتی برای ما مهم خواهد بود حال اینکه شما کدام یک را انتخاب می کنید برای شما خیر و یا شر را به همراه خواهد داشت.قانون زندگی انسان ها جز بر پایه ی خیر و شر نیست و اینکه هر عملی عکس العملی خواهد داشت.و در معنای تعادل می توان به بیان قانون انسانی و پیدایشی قانون تبدیل انرژی ها به یکدیگر و عدم زوال در پایداری و انرژی ها بر آن تاکید می کند و چه چیزی بالاتر از این سخن قدسی که خداوند میفرماید به ازای هر ذره ای نیکی به شما نیکی و به ازای هر ذره ای بدی به شما به همان اندازه بدی خواهد رسید .لذا اینکه شما چه انتخابی در وهله ی ظهور تفکرات خود دارید به شما نتیجه به همان جنس و شدت خواهد داشت که در تمامی لایه های زندگی و موجودیت شما و تمامی موجودیت هایی که در ارتباط با شما هستند تاثیرگذار خواهد بود.

آنچه به آن رسیده ام به من این مفهوم را بازگو می کند که موجودیت و آنچه اتفاق می افتد و واقعیت حقیقت زندگی می شود چیزی جز آن نیست که یک منشا اصلی آن را خواسته است.تمامی ما انسان ها آیینه ی تفکرات خود و دیگران به مرحله ی واقعیت هستیم و تمامی انسان ها چه در نهان و آشکارا و چه در عالم پنهان غیر قابل دید و ممکن الباور برای انسان ها بر روی هم تاثیر می گذارند و اطلاعات در میان این ارتباطات به وفور در گذر است و در نهایت انسان همانی است که تفکر میکند و بقیه ی انسان ها را وادار به تفکری به میل خود می کند آنگاه انسان در مقام هدف انتخابی خود موفق خواهد بود.

روزی رسید که چمدان های بزرگی رو گذاشتند جلوم و گفتند یکیش رو انتخاب کن .سه تا جعبه ی سبز،سفید و قرمز رنگ این همه شباهت هم عجیب بود زیرا من یک بار این اتفاق رو در خواب دیده بودم و تو اون خواب عجیب ی اتفاق جالب تر برام افتاد .یک کامیون پر از جنازه از مقابل من داشت رد میشد وقتی من در چمدون قرمز رو داشتم باز میکردم و با بهت و حیرت ب کامیون جنازه نگاه می کردم.افراد مختلفی دور و برم بودن و داشتن هرکی ی چمدون رو انتخاب می کرد اون لحظه به نظر من دیوانه کننده ترین لحظه ای بود که در خواب و بیداری داشتم میدیدم و حالا توی بیداری این اتفاق عجیب داشت برام می افتاد .توی فرودگاه بودم و جرثقیل سه چمدون آورد جلوم گذاشت و من داشتم میترسیدم گه چجوری افتادم توی این اتفاق و حالا اتفاقی که قبلا ی بار دیده بودم البته در ی محیط خیالی و جایی که انگار میدان جنگ دوران جنگ ویتنام بود.


دل نوشتهبداهه گوییهر انچه ز جان بر آیدبه دنبال حقیقت زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید