متفاوتترین یلدا
شب یلدا بود؛ همه دور هم جمع شده بودند و داشتند از کنار هم بودن لذت می بردند؛ اما من دنبال کارای آخرم بودم؛ رفتم آرایشگاه و موهامو با شماره ۴ زدم. اومدم خونه؛ همه با چهره جدیدم شوخی می کردن. (نمیدونم چرا کچل کردن برای خودم عادی بود.). مامانم از چند روز قبل توی اینترنت میگشت و چیزایی که لازمه رو لیست کرده بود برام؛ برای آخرین بار با هم چک کردیم که چیزی از قلم نیوفته. کلی اون شب با خانواده عکس و فیلم گرفتیم تا برای همیشه به یادگار بمونه.
روز اعزام؛ میدان سپاه
توی برگه سفیدی که گرفته بودم نوشته بود ساعت ۵:۳۰ میدان سپاه باشید. ساعت حدود ۴:۳۰ از خواب پاشدیم و مامان آخرین صبحانه (به قول خودم املتهای مامانپز) قبل از اعزام رو برام درست کرد و بعد از صرف صبحانه رفتیم سمت میدون سپاه. میدون سپاه رو تا حالا انقدر شلوغ ندیده بودم؛ پر بود از پدرمادرهایی که برای بدرقه پسراشون اومده بودن؛ سربازا رو داخل راهنمایی میکردن؛ وقتی وارد سالن تربیتبدنی شدم دیدم تمام سالن پر از سرباز هست و یک فرمانده داشت فواید (!!!!؟؟؟؟) خدمت سربازی میگفت. بعد از حدود یک ساعت صحبت نوبت به تقسیم بلیتها رسید. اسم پادگانها رو میخوندن و سربازایی که برای اون پادگان بودند بلیتهای خودشون رو میگرفتن تا آماده اعزام بشن. اون کسی که اسم پادگانها رو میخوند رسید به پادگان شهید ادیبی؛ گفت: به به پادگان خوش آب و هوا مرزنآباد.... ولی این حرفها تاثیری توی روحیه ما نداشت چون میدونستیم دو سال از عمرمون قراره هدر بره ؛ بلیت رو گرفتم. داخلش تاریخ اعزام رو برای فردا ساعت ۸ زده بود و باید میرفتم ترمینال غرب تا از اونجا سوار اتوبوس بشم و بریم سمت پادگان. برگشتیم خونه و با دوستایی که از قلم انداخته بودم خداحافظی کنم آخرین صحبتامو بکنم.
دوستهای جدید
ساعت ۸ ترمینال غرب بودم. همه سربازا اومده بودن و بلیتاشون رو میدادن و سوار اتوبوس میشدن. بعضی از پدر و مادرها بیرون اتوبوس گریه می کردند و با پسراشون خداحافظی میکردن. پدر و مادر من هم از این قاعده مستثنی نبودن؛ ولی سعی میکردم خودم رو کنترل کنم و مسلط به شرایط نشون بدم. آخرین خداحافظی رو از پدر مادرم کردم و سوار اتوبوس شدم.
اتوبوس شروع به حرکت کرد. سکوت همه اتوبوس رو گرفته بود و فقط صدای موزیکی که داشت پخش میشد میومد. وارد جاده چالوس شدیم. تا حالا جاده چالوس رو توی زمستون ندیده بودم... از اون درختهای سبزی که توی تابستون از جاده چالوس یادم بود فقط تنه و شاخههاش مونده بود.... اتوبوس برای استراحت کنار زد و گفت نیم ساعت استراحت کنید تا دوباره حرکت کنیم. همه از اتوبوس پیاده شدیم؛ اونجا بود که دیگه سر صحبت رو باهم باز کردیم و یخمون آب شد؛ اونجا بود که متوجه شدم من تنها معاف از رزم نیستم و تقریبا کل اتوبوس ما معاف از رزم بودن. بعد از اینکه سوار اتوبوس شدیم با کنار دستیم صحبت رو شروع کردم و اونجا بود که با افشین آشنا شدم. افشینی که بعدها باهم توی یک گروهان و آسایشگاه افتادیم و وقتهای خوبی رو در کنار هم گذروندیم.
ادیبی؛ جهنم سبز
«به شهر مرزنآباد خوشآمدید»؛ این اولین تابلویی بود که توی مرزنآباد دیدم و فهمیدم که بعد از ۴ ساعت مسیر بالاخره داریم به پادگان میرسیم. وقتی رسیدیم پادگان به پدرم زنگ زدم و گفتم رسیدم و باید گوشی رو تحویل بدم. نزدیک پادگان کافهای بود که گوشی بچهها رو به امانت نگه میداشت. اولین صف دوران سربازیم از همینجا شروع شد و گوشی رو تحویل دادم.
همینطوری توی صف نشسته بودیم تا نوبت به پذیرش ما برسه . بعد از چهار ساعت وارد پادگان شدم و دژبانها خودم و تمام وسایلمو بازرسی کردن. دژبانی که بازرسی میکرد میگفت چه خبره! چرا انقدر با خودت وسایل اوردی!
بعد از این که مرحله دژبانی رو رد کردم به مرحله تقسیم داخل گردان و گروهان رسیدم ... گروهان و گردانم مشخص شد و فرمانده باهامون صحبت کرد... خیر مقدم گفت و گفت که شما توی بهترین گردان این پادگان هستید و همه امکاناتی که لازم دارید در اختیارتون هست !
اولین وعده غذایی
نزدیک غروب بود و ما رو داخل راهرو ساختمون آسایشگاه جمع کردن و بهمون ظرف غذا دادن و گفتند که این ظرف رو تا آخر دوره پیشتون نگه دارید. با همون ظرف غذا رفتیم سلف و بعد از چند دقیقه تو صف بودن شاممون رو گرفتیم؛ اولین وعده غذایی تخم مرغ و سیبزمینی آبپز بود.
چهرهها برام نا آشنا بود؛ ولی میدونستم از چهرهها قراره دوستهای خوبی برای من در آینده باشن. همه تو حال خودشون بودن و غذاشون رو میخوردن؛ کسی با کسی صحبت نمیکرد و چهرهها مشخص بود همه دارن فکر میکنن.
هر جوری بود خوردم و اومدم بالا تا استحقاقیمو بگیرم.... خداروشکر جز معدود سربازایی بودم که پوتین و لباسش اندازهش بود و نیازی به تعویض نداشت.
حس جدیدی بود برام. تاحالا توی آسایشگاه و این همه آدم جدید یک جا نبودم. کسی با کسی صحبت نمیکرد و همه مشغول لباس پوشیدن و گذاشتن وسایلشون داخل کمد بودن.
اولین مشکل؛ سرویس بهداشتی
طبق عادت قبل از خواب به سرویس بهداشتی نیاز داشتم. از ساختمون آسایشگاه بیرون اومدم و از سربازای قدیمیتر آدرس سرویس بهداشتی رو گرفتم. هر چی به سرویس بهداشتی نزدیکتر میشدم شدت بوی بدی که وجود داشت بیشتر میشد و من توی ذهنم تصویر سازی میکردم که سرویس بهداشتی کثیفی رو خواهم دید ولی هر جوری هست قابل استفاده ست و به این وضعیت باید عادت کنم. وقتی وارد سرویس بهداشتی شدم، اولین در رو که باز کردم تمام تصوراتی که داشتم بهم ریخت.... وضعیت خیلی بدتر از چیزی بود که فکر میکردم. [عذرخواهی میکنم] فضولات آب گرفته نشده، چاههای گرفته و ..... با سرعت زدم بیرون و به شدت تحت فشار بیرون بودم.... با خودم گفتم امشب من خودمو نگه میدارم تا ببینم بعدا چی پیش میاد.
اولین خواب
اولین آموزشی که بهمون دادن این بود که چجوری تختخواب رو آنکارد کنیم. نزدیکای ۱۰ بود و من هنوز بیدار بودم. گروهبان اومد و گفت بخوابید فردا باید ساعت ۵ بیدار بشید. من روزای آخر قبل از اعزام بخاطر کارم زود میخوابیدم و بخاطر همین با این مساله مشکلی نداشتم و راحت خوابیدم؛ ولی فهمیدم که شب اول خیلی از بچهها کمازده بودن (توی سربازی به کسی که میره تو فکر اصطلاحا میگن کما زده) و تا نزدیکای صبح بیدار بودن.