علی‌رضا
علی‌رضا
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

حاج آقا بیا بشین!


عکس تزئینی هست.
عکس تزئینی هست.


ایستگاه شریعتی منتظر مترو بودیم. سنش به 70 می‌خورد. یه کلاه پاناما روی سرش بود و با عصا یه گوشه واستاده بود. توی دست چپش چند تا کتاب بود که همه قدیمی بودن. از روی جلد کتابچه‌ای که به سمت من بود، خاطرات امیرانتظام در ... رو تونستم بخونم. آرامشی توی چشماش بود که نشون از دنیادیدگی‌ش می‌داد. یه عینک آفتابی بزرگ روی چشمش بود و فارغ از دنیا مثل ما منتظر بود.

مترو رسید و سوار شدیم. طبق معمول جای خالی نبود. اون کنار در ایستاد و به دیواره شیشه‌ای کنار در تکیه داد. یک دست به کتاب‌ها و دست دیگه که به عصا بود رو محکم نگه داشته بود که با تکان‌ها و ترمزهای گاه و بیگاه مترو تعادلش به هم نخوره. من روبروی در تکیه داده بودم. یک پسر 18 19 ساله از صندلی کنار من بلند شد و جاش رو به پیرمردی که شونه‌به‌شونه‌ی من ایستاده بود داد. پیرمرد یا روزنامه رو لوله کرده بود و دستش بود. نشست روی صندلی. پیرمرد که می‌خواست هوای هم‌سالشو داشته باشه، به جوانکِ روبروی خودش اشاره کرد که بلند شو که حاج‌آقا بشینه و بعد شروع کرد بلند بلند این جمله رو تکرار کرد: «حاج آقا بیا بشین!» «حاج آقا بیا بشین!» ...

اما پیرمرد نقش اول داستان ما، همچنان فارغ از دنیا درگیر آرامشی بود که همراهش بود. اینجاپیرمرد نگران از روزنامه‌ای که توی دستش بود کمک گرفت و خودشو کشید تا رسید به دست راست پیرمرد آرام و باز شروع به تکرار ترجیع‌بندش کرد: «حاج آقا بیا بشین!» «حاج آقا بیا بشین!»

ناگهان پیرمرد آرام ما با عصبانیت برگشت و گفت: ( «حاج‌آقا کیه؟!؟» یه عمر درس نخوندم که دکترای ریاضیمو بگیرم و 40 سال تدریس کنم که الان بیاید بهم بگید حاج آقا!! )

سکوتی مترو رو فراگرفت. هیچ‌کسی حرفی نمی‌زد. پیرمرد نگران که بهش برخورده بود برگشت گفت مگه چی گفتم، بیا بشین حالا!

دوباره مرد آرام با عصبانیت گفت: «از همون اولش هم از هر چی حاج آقا و ... بود، بدم میومد!! اینقدر اصرار هم نکنید، ایستاده راحت ترم»

دعوا به راند دوم کشیده شده بود و پیرمرد نگران شروع به تیکه انداختن به پیرمرد آرام کرد که شاید باعث بشه آبرویی که فکر می‌کرد از دست داده رو برگردونه، اما فقط با آرامش پیرمرد آرام روبرو شد.

توی مترو اعلام رسیدن به ایستگاه بهشتی رو پخش شد و چند ثانیه بعد به ایستگاه رسیدیم. پیرمرد آرام قصه، از مترو پیاده شد و با همان آرامش اولی که داشت به سمت خروج رفت. دوست داشتم برم و بیشتر باهاش حرف بزنم اما حیف که اون روز قول داده بودم که به دوستم برسم.


مترونوشت
علاقه‌مند به نوشتن، خواندن، وب و خیلی چیزهای دیگه. رفاه خوانِ اجتماعی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید