محمد خضری·۱ سال پیشمتروصدای بوق مترو داره میاداز ته تونل نورش مشخصهاونور سکو برات دست تکون میدم نگاه میکنی و لبخند میزنی بدون صدا میگم دوستت دارم همون لبخند…
علیرضا·۵ سال پیشحاج آقا بیا بشین!ایستگاه شریعتی منتظر مترو بودیم. سنش به 70 میخورد. یه کلاه پاناما روی سرش بود و با عصا یه گوشه واستاده بود. توی دست چپش چند تا کتاب بود که
آیدین آر·۷ سال پیشسپری کردن عمر در صفهانسلی بودیم که در صفها بزرگ شدیم. از صف مدرسه تا صف بازگشت از مدرسه تا خانه. نسل قبلی ما هم زندگیشان را در صفها سپری کردند. صفِ کپسولِ گاز، صفِ گالنهای نفت، صفِ اجناسِ کوپُنی. حتی برای شیرخشکهایی که برای ما میخریدند در صف میایستادند. ما هم همین صفها را تجربه کردیم. صف، مساله قدمتداری است. منظمترینِ آنها در ارتش و ارگانهای نظامی جهان است و شرق آسیاییها به صف...
آیدین آر·۷ سال پیشفراموشی خوب، فراموشی بدفراموشی مشکل بزرگی است. اینکه یادت برود کلیدهای خانه را کجا گذاشتهای یا شارژر موبایلت کجاست. یا کارت ملیات را بین کدام مدارک گذاشتی تا جایش امن باشد و گم نکنی ولی دقیقا چون در جای مخصوصی گذاشتهای حالا نمیتوانی محلش را به خاطر بیاوری. اشیاء زیادی همواره جلوی چشمت هست، بیاینکه نیازی به آنها داشته باشی و درست در وقتی که ضرورت دسترسی به آن را داری از جلوی چشمت دور می...
آیدین آر·۷ سال پیشکفه سنگین احساسات هوا را به مقصد زمین ترک کردم. و می خواستم زمین را به مقصد زیر زمین ترک کنم. وارد ایستگاه مترو مهرآباد شدم. مقابل در مترو راننده های تاکسی صف کشیده بودند و مهربان تر از آنی که در روزهای بارانی و ساعات ترافیک برخورد می کردند به من لبخند می زدند. لبخندشان را با لبخند پاسخ دادم و پله های ایستگاه مترو را پایین رفتم. ایستگاه نونوار بود و ت...
آیدین آر·۷ سال پیشازدحام ترسناک است هوا نم داشت. هوا غم داشت. مقابل دکه روزنامه فروشی کنار ایستگاه مترو ایستاده بودم و تیترهای محزون تلفات جانی آتشسوزی ساختمان پلاسکو را میخواندم. تصاویر و تیترهای صفحه اول روزنامهها نشان از آن داشت که فاجعه بزرگ بوده است. طولی نکشید وارد ایستگاه مترو شدم. پلهها را پایین رفتم. پله برقی کار میکرد. موسیقی غمانگیزی از بلندگوهای ایستگاه...