F0midi
F0midi
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

من فقط موج سواری بلد بودم،نه شنا

چرا امروز اینقدر دلم گرفته؟ امروز و هر روز این سوال رو می‌پرسم، در حالی که هم جواب رو می‌دونم، و هم بعضی وقت‌ها خیلی ترسناکه که کنترل زندگی دست خودمه. وقتی روی هیچ چیزی پافشاری نمی‌کنم، وقتی مثل یه تیکه چوب وسط دریا این‌ور و اون‌ور می‌رم، در واقع کنترل زندگی من دست امواج بود تا به این جای کار.

بعد، دریا آروم شده و همه چیز تکراریه. تا چشم کار می‌کنه آبیه و موج آرومه و صدای دریا... که اونقدر زیاد شده که دیگه نمی‌شنومش. حالا منی که روی این تکه چوب گیر کردم، این منظره رو دوست ندارم. احساس می‌کنم که گیر کردم. جالبه، توی دریا هستم و حس باتلاق دارم.

صدای آب میاد و فکر می‌کنم این بدترین موسیقی هست که می‌شنوم. تکلیف کسی که توی دریا، روی یه تکه چوب گیر کرده و دلش ساحل می‌خواد، چیه؟ اصلاً دلم ساحل می‌خواد؟ یا شاید اونقدر این آب برام تکراری شده که دلم اونجا رو می‌خواد؟

اگه به ساحل برسم و دلم هوای دریا رو بکنه، چی؟ اگر یه جایی غیر از ساحل و دریا وجود داشته باشه، که من بدون اینکه بدونم، متعلق به اونجا باشم چی؟ بدون اینکه بدونم، بدون اینکه روزی بخوام، بهش برسم... چقدر حیف میشه اگه اونجایی که باید می‌بودم رو هیچ‌وقت پیدا نکنم.

ولی من که شنا بلد نیستم. من فقط موج‌سپار ماهری بودم. توی تمام این سال‌ها فقط بلد بودم با طول موج‌ها بالا و پایین برم و سعی کنم آسیبی نبینم. و البته بیشتر از همه، این‌که حضورم باعث رنجش کس دیگه‌ای نشه.

مدام از خودم می‌پرسم: "حضورم باعث رنجشه؟" اگه اون نیمه‌ی منطقی وجودم جواب بده، می‌گه نه. من که آذاری ندارم، یه گوشه دارم توی باتلاق خودم دست و پا می‌زنم.

اما همیشه اون نیمه احساسی وجودم جواب دیگه‌ای برای این سوال داره. چرا باید این‌قدر عمیق بشم؟ باید برم یه سفر توی تمام بچگی خودم... ولی من شهامت این کار رو ندارم.

دوباره برم همون‌جایی که سال‌ها دست و پا زدم، ازش بیرون بیام؟ مسخره نیست؟ نه... من آدمش نیستم.

یادداشتنوشتنموج سواریکنترل زندگی
«من فاطمه‌م. گاهی می‌نویسم که بدونم چی فکر می‌کنم. اینجا قراره خودم باشم، بدون سانسور.»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید