فکر به اینکه توی یه آرامش روحی روانی زندگی کنی خیلی خوبه. خیلی جالبه که راه هایی که رفتم برعکس شد با اون چیزی که فکر میکردم. یه جایی خوندم که زندگی رشته ای از علت و معلول های مختلفه. شاید این پایان بد برات دلیل یه شروع خوب دیگه باشه. برای من حداقل اینجوری نبوده و هرچیزی که تمام شده قصه اش هم دنباله ای نداشته و به پایان رسیده. چقدر بده وقتی میدونی کار درست و انجام دادی و تنها هدفت اذیت نکردن آدما بوده برعکس یه روزی باعث سوتفاهم و درگیر کردن خودت با خودت میشه. شاید اینا هم علت یه چیزی دیگه باشه. شاید خود من توی سوتفاهم باشم. یا شاید واقعا من خودم بد بودم. یه زمانی بود که من خودم با خودم توی صلح بودم. همیشه میدونستم کار خوبی که انجام دادم دلیل این میشه که بقیه هم همین فکرو کنن. وقتی خودت بدونی که کار درست رو انجام دادی و خودت بدونی آدم خوبی هستی هرگز زندگی برات سخت نمیشه. یه سری غم و غصه ها با هم فرق داره. همیشه وقتی فکر کنی دلیل چیز بدی باشی دیگه زندگی برات جهنم میشه. بدتر از این وقتی با خودت سر این مسئله توی جنگ باشی که آیا واقعا این کاری که انجام دادی بد هست یا نه. اینکه نمیدونی بقیه راجبت چی فکر میکنن. اینکه بقیه همه قضیه رو نمیدونن و راجبت قضاوت میکنن. امیدوارم همیشه با خودتون توی صلح باشین. میگن از هرچی بترسی سرت میاد. من همیشه تنها بودن و به توی جمع بودن ترجیح میدم. ولی دیگه تنها بودن هم برام آرامش نمیاره از وقتی که دارم با خودم میجنگم. تصمیم های لحظه ای عجیب و غریب و دوری از آدما و احساس گناه داره ذره ذره نابودم میکنه. همیشه کسی که بده از بد بودنش احساس شرم نمیکنه چون هدفش همون بوده. بر میگردی به عقب میفهمی هیچ وقت نمیتونی عوض بشی وقتی از بچگی یه سری اخلاق ها درونت نهادینه شده. وقتی از بچگی سعی توی کنترل همه چی داشته باشی و نتونی از پسش بر بیای اون وقته که هیچ وقت از خودت راضی نیستی. هنوز درک نکردم که از دست دادن بخشی از زندگیه. هر آدمی خودش میتونه قدرت انتخاب داشته باشه. و هرکس مسئول کارای خودشه و تو نمیتونی مسئول کارای دیگران باشی. تو نمیتونی همیشه مواظب بقیه باشی. خیلی عجیبه آدما اگه ندونن همچین طرز فکری داری بدون اینکه قصدی داشته باشن آزارت میدن. خیلی بده بقیه رو آزار میدی سر همین موضوع بقیه فکر میکنن تو قصدت یه چیز دیگست. شایدم اینا همه دلیل داره برای خودش. شاید باید یکم محیط زندگیم عوض بشه. شاید انقدر توی خودم فرو رفتم که نمیتونم بیام بیرون و ببینم. همه فکر میکنن یه آدم بی احساس از جنس سنگم. ولی کنارش میدونن از همه بیشتر نگرانشونم. این نگرانی میتونی آسیب بزنه. یه موقع از دوست داشتن زیاد ترس از دست دادن پیدا میکنی و همین اشتباه باعث میشه از دست بدی. از علاقه زیاد میترسی رفتارت و عاقبت و همه کارایی که انجام بدی باعث آزار و اذیت بشه و همین طرز فکر هستش که باعث از دست رفتن میشه. کسی که اینو ندونه اینارو بد برداشت میکنه و کنار گذاشتنت و در نهایت قضاوت کردنت انجام میشه. خیلی تعجب میکنم که آدمای مختلف رو میبینم. عجیبه آدما میتونن خیلی بی رحم باشن. همینطور میتونن خیلی مهربون باشن. به نظرم همه اینا به چند تا عامل بستگی داره. به خانواده و اجتماع و جایی که توش رشد کردند. همه اینا میتونه همه آدمارو نسبت به هم متفاوت بسازه. ای کاش میشد دنیارو همونطور که دلت میخواد بچینی. ای کاش قضاوت همه بررسی میشد. ای کاش میشد از دل آدما خبر داشت.یه هفته تنها زندگی کردم و هیچ فرقی توی روحیه ام نکرد. انگار هیچ جا نرفتم و همونجوری مثل قبل موندم. شاید زمان بیشتری نیاز داشتم. ای کاش خوبیای صبر برای خودم ثابت شده بود.
وقتی با خودم خوب بودم همه آدمارو هم دوست داشتم و همیشه حق رو به بقیه میدادم. اما الان داره حس انتقام و نفرت از بقیه توی وجودم میاد. هیچ وقت دوست نداشتم رفتار و حرفام باعث این بشه یکی از من بدش بیاد. همیشه دوست داشتم آدما منو درک کنن که هیچ وقت این اتفاق نیوفتاد. آدما با پیش زمینه های ذهنی خودشون تورو قضاوت میکنن بدون اینکه لحظه ای فکر کنن که تو واقعا کی هستی و چجوری فکر میکنی. از بس توی روز فکر میکنم باعث میشه دیگه تصمیم های زندگیم استمرار نداشته باشن. صبح تصمیم میگیرم بعدظهر ناامید میشم. شب تصمیم میگیرم صبح یادم میره. کارام استمرار نداره یه کتاب رو نمیتونم تا آخر بخونم. کل روزم رو فقط با فکر کردن پیش میبرم. همه باید همدیگرو درک کنن ولی هیچکی حاضر نیست همچین سرمایه ای بذاره. هیچکی حاضر نیست وقت بزاره برات و هرکی بهش یکم بد بگذره میره. فقط خودت میمونی تنها و خودت هم اگه با خودت مشکل پیدا کنی مثل من شب روزت سیاه میشه. من همیشه دوست دارم تنها فکر کنم ولی الان کارم به جایی رسیده که میام اینجا حرف میزنم به امید اینکه کسایی باشن که منو درک کنن. همیشه آدما پی زرق و برق میرن و هیچکس باطن و نگاه نمیکنه.