سلام. این یکی دو روز حس میکنم داره مغزم یکم خالی تر میشه. شاید تاثیر این نوشتنه باشه یا شایدم بخاطر این باشه که ذهنم داره راه های جدید پیدا میکنه که به زندگی امید پیدا کنه و این خیلی خوبه. خیلی دوست دارم همیشه کاری انجام بدم که هی امیدم به زندگی بیشتر بشه ولی ذهن بیمارم هر از چندگاهی میاد یه ناخونک میزنه روی جاهایی که باعث میشن فکر کنم به اینکه خب حالا برای اونا چیکار باید انجام بدم ولی اشکال نداره به نظرم من باید قوی تر باشم. به قول یه دیالوگی از the last kingdom که میگفت بعدشم هرجا سرنوشت مارو ببره همون میشه. این چند وقت فهمیدم وقتی دلیلی برای زندگی وجود داشته باشی آرامش میگیری حالا فهمیدم کسی ازدواج میکنه یا بچه دار میشه چقدر میتونه بهتر زندگی کنه. چون اون دلیلی که باعث میشه کم نیاره و تلاش کنه رو پیدا کرده. حالا من نمیخوام برم زن بگیرم حداقل فعلا اما به نظرم وقتی اون دلیله رو بفهمی میتونی خیلی بیشتر با زندگیت کنار بیای و بی توجه به همه چی کارت و انجام بدی و بعد رسیدن به هدفت ازش لذت ببری. یادمه موقع کنکور فکر و ذکرم قبول شدن توی تهران بود. هیچ کسی هم باور نداشت قبول میشم از استاد و همکلاسی تا خانوادم هیچکس قبول نداشت اما تونستم و هیچ موقع یادم نمیره چقدر اون زمان از زندگیم بهم اعتماد به نفس تزریق شد. الانم دنبال یه همچین حسی هستم که براش تلاش کنم و بخاطر اون هدف زندگیم رو خوب کنم.
من قبول دارم زندگی یه موقع هایی میتونه تلخ باشه. یه موقع هایی تو حالت از همه بهم میخوره و حال همه هم ممکنه از تو بهم میخوره. یه موقع هایی هست که به هدفات نمیرسی یا شاید نمیزارن برسی اما به نظرم با اینکه زندگی انقدر تلخه ولی اونقدر هم شیرین هست که بخاطرش بجنگی. هنوز حرف زدن با رفیقت و خوب کردن حالش بهترین حس دنیاست. اینکه پدر مادرت ازت راضی باشن خیلی خوبه و مهم تر از همه اینکه خودت از خودت راضی باشه بهترین لحظه هارو برات میسازه. قبول دارم یه موقع هایی هم حالت خوب نیست ولی با هر شرایطی باید منطقی فکر کرد. باید دونست که زندگی همیشه تلخ باقی نمیمونه. یکی از نکته های مرد بودن اینه که باید مثل کوه استوار باشه باید بهش تکیه کنن. وقتی خودت نتونی مقابل سختی ها وایستی خب چجوری میخوای مسئولیت 4 نفر دیگه رو قبول کنی؟ هرموقع تونستی کنترل روان خودت و به دست بیاری و سر هر چیز ناچیز سریع بهم نریزی و خودتو ضعیف نشون ندی اون موقع هستش که واقعا مرد شدی. من اینجوری نیستم ولی خیلی دوست دارم همینجوری بشم توی زندگیم...
یه کتاب خوندم اسمش اثر مرکب بود. یه حرف جالبی درباره استمرار کار ها میزد که برای اینکه نتیجه بده باید یه مدتی و رو صبر کنی و توی کارات استمرار داشته باشی. من فکر میکنم انجام دادن یه سری چیزای کوچیک اما به طور مستمر میتونه زندگیتو عوض کنه. من خیلی دوست دارم ساعات خوابم رو درست کنم دوست دارم روزی 20 صفحه کتاب توسعه فردی بخونم و دوست دارم با تمرکز خوب روی کارام کار کنم. الان که حرفام ته کشیده راحت میتونم ببینم چقدر ذهنم آرامش گرفته چون الان جایی هستش که دیگه چیزی به ذهنم برای نوشتن نمیرسه و اینو خیلی دوست دارم. فعلا تا دیداری بعد