میخواستم بنویسم ز دیارم، اما
الحق که دیارم پر ز ویرانی بود
با چشم خودم در مسجد شهر میدیدم
از ریا سجده آخر حاجی چه طولانی بود
گفتم شور و امید از شهر و دیارم رفته
از قضا مختلس مملکت ما یه روحانی بود
صدبار گفتم و نیز افزون تر میگویم
مسئله فتنه ی دشمن از دم همه خیالی بود
سالهای مدیدیست در شگفتم که چگونه؟
جیب آقا پُرِ پُر و جیب ما پُر خالی بود
شانس آوردیم که دشمن ما سرسخت نیست
مطمئنید این همه سختی، ز دشمن پوشالی بود؟
من که قید خیر و شر این دیار را زدم
چون به عینه دیدم همه رفتند و همه چیز فانی بود
در خفا این شعر را میگویم، چون میترسم
زیرا وکیل مدافع زندانی، خود نیز زندانی بود
من دگر هیچ نگویم، حرف من چاره نیست
زین پس اگر گویی به من آن روز ارزانی بود
در جوابت گویم، توی ساده چقدر بدبختی
وقتی جامه آقا زر و جامه ما عریانی بود
ما مغز خود را فروختیم و بس
کز ظلم و بیداد زمانه در شهر نادانی بود
نه حرف من پیشگوییست و نه من پیشگویم
این حرف احساسی دلم نیست و ز پیشانی بود
کاش ثروت ما ساده نمیرفت به فنا
گر دری در کار نبود لااقل دربانی بود
در دلم کور سوی امیدی هست هنوز
کاش برگردیم به دورانی که فراوانی بود
دورانی که خوش بودیم و خوب میزیستیم
خوشی ما اول و دغدغه دین ثانی بود
( من شاعر نیستم و خودمو شاعر نمیدونم، من فقط این شعر ها رو واسه خودم میگم و به اشتراک میزارم. درسته شعر ها کوتاه هستند اما حال من رو تو اون لحظه بیان می کنند :) )
» امیر اسماعیلی - زمستان ۹۹، تهران