این ماجرای آشنایی من و همسرم است و تجربه های بعدمون:
عشق، خودکشی، ازدواج، دعوا، آشتی، بچه دار شدن، ترکیه، خیانت، جنگیدن، کانادا، جنگیدن، آرامش، احترام
ماجرا از سال دوم دانشگاه شروع شد و در حالیکه من عاشق یکی دیگه بودم و فهمیدم اون دوست دختر داره تصمیم گرفتم با اولین پسری که سر راهم قرار میگیره دوست بشم و این تصمیم یکروز بیشتر طول نکشید و یک پسری که من نمیشناختمش فقط همیشه میدیدم با یک گروه دخترها حرف میزنه اومد و ازم درخواست کرد باهام صحبت کنه و این صحبت از حدودا ۶ عصر تو دانشگاه شروع شد و ساعت ۷ صبح پشت تلفن تموم شد اونم چون من حرکت داشتم به شهرستان و قرار شد نیمساعت دیگه بیاد دنبالم بریم ترمینال و بدین ترتیب دوستی ما شروع شد . بعد از چندین سال دوستی عقد کردیم و بعد از چند سال بدون عروسی رفتیم سر خونه زندگی و یک زندگی رو از صفر ساخیتم و بعد از چندین سال که همش تکرار بود پر از عشق و دعوا بچه دار شدیم و رفتیم ترکیه، من کار خودم رو داشتم و همسرم بدلیل اینکه کار نداشت و زبان بلد نبود و ... ۲ هفته تموم روی مبل دراز میکشید و افسرده بود و غر میزد تا اینکه من شروع کردم براش رزومه فرستادن تا کار پیدا کردم و بالاخره رفت سر کار . بعد از اون زندگیمون روال عشق و دعوای خودش رو دوباره از سر گرفت تا اینکه بعد از حدودا ۶ ماه همسر منت کش من که همیشه موقع نازها و بعد از دعواها کلی منت کشی میکرد دیگه نه عشقی میداد و نه منت کشی که چون ما این روتین زندگیمون بود برای من خیلی عجیب بود و تابلو. بعد از چند روزی تکرار این قضیه سر یکی از دعواعا از خونه رفتم و گفتم میرم خونه مامانم، اون که همیشه با منت کشی من رو برمیگردوند هیچ واکنشی نشون نداد و فقط منو تا مترو بدرغه کرد و رفت . من شوکه شدم .... مونده بودم باید چکار کنم ده بار برگشتم عقب رو دیدم و نبود و مونده بودم باید برم پیش مامانم چی بگم من مغرور که هیچوقت دوست ندارم از کسی کمک بخوام یا بگم اشتباه کردم برم خونه مامان چی بگم ؟؟؟؟ برای همین رفتم توی یک کافی شاپ و ساعتها اونجا نشستم و نشستم تا اینکه با بسته شدن پاساژ تصمیم گرفتم برگردم خونه و شروع آسیبهای روحیم از اون شب بود که توی بارون تا خونه پیاده حدودا یکساعت اشک ریختم . وقتی رسیدم از پشت درب شیشه ای تراس دیدم پسرم داره گریه میکنه و همسرم کنارش خوابیده و در رو باز کردم و رفتم بغل پسرم خوابیدم و همسرم رفت بیرون و بعد از اینکه پسرم خوابید رفتم دیدم داره تو پارکینگ میحرفه و میخنده و بعدش اومدم بالا و رفتم سر اپل واچش و یواشکی بالای تخت دو طبقه پسرم خوابیدم و اس ام اسهاش رو با خواهر دوستم میخوندم و شوک بودم. بعد از چند دقیقه اومد گفت داداشم بود و .... تا اینکه اپل واچ رو دادم بهش و زنگ زدم مامان. همه تو یک شوک بودیم و انتظار این رو نداشتیم چون همسر من همیشه پر از احساس و عشق و حرفهای قشنگ بود و بعدا که نگاه کردم به زندگیم دیدم ایکاش همون هفته اول ازش جدا میشدم، همسر من فقط حرفهای قشنگ داشت و موقع عمل همیشه باز حرف بود نه عمل. همیشه وقتی ازش میخواستم یک کاری بکنه یا یه کاری رو نکنه با حرفهای قشنگ مطمئنت میکرد حتما حواسش هست انجام بده و معذرت تا الان نکرده و .... و دوباره فرداش تکرار میشد . همیشه عذرخواهی و بهونه و تکرار و جاییکه شرایطش رو پر خطر میدید با بلند کردن صدا و هول دادن .
خب بعد از اون شب هر ثانیه یکسال بود برای من پر از زجر و فکر، تصمیم برای موندن یا رفتن ، و بعد از تصمیم برای موندن بخاطر پسرم یا اینکه نخوام اونها پیروز بشن، شکهای من به همسرم ادامه داشت و دایم چک کردن گوشیش به روشهای مختلف و هر دفعه کشف اینکه هنوز ارتباط ادامه داره و حتی همسرم خونه مجردی گرفته و دعوا و بیرون کردن و دوباره بهونه و قول و قسم و .... تا اینکه من و پسرم داشتیم میرفتیم مسافرت و من تبلت پسرم رو گذاشتم تا صداها رو ضبط کنه و اون به بهونه کار ما رو نرسوند فرودگاه و ما رفتیم و بعد از یک هفته همسرم به بهونه دلتنگی و گریه های بی امون و عشق اومد و من گفته بودم تبلت پسرم رو هم بیاره تا بدم بازی کنه و من نتونستم به تبلت خودم گوش بدم و دادم به داداشم و بعد از چند دقیقه اومد گفت با همن و من رفتم گوش دادم و اشک ریختم همون دقیقه که ما از درب خونه سوار تاکسی شدیم زنگ زد به طرف و گفت راه بیفت بیا رفتن و بعدش فقط صدای تمیز کردن خونه رو میشنیدم و هر از گاهی زنگ میزد تا ببینه کجاست و خدا رو شکر تا قبل از اومدنش شارژ یا ظرفیت تبلت تموم شد ....
و بدین ترتیب من و پسرم دیگه خونه مامانم موندیم تا کارهامون رو انجام بدیم و بریم خارج از کشور پیش خواهرم و تو اون مدت کلا کار من شده بود فال گرفتن و دعا نویسی و گریه و کار همسرم این بود بیاد بهونه و التماس کنه و بره . تا اینکه بعد از چندین هفته التماس گفتم به شرطی که بریم مشاوره ازواج و هر چی اون بگه من انجام میدم و بعد از یک جلسه ما قرار شد برگردیم خونه خودمون چون همسرم کارش معلق شده بود و آنلاین مشاوره ها رو ادامه بدیم .
من تمام مدت این ۶ ماه همیشه با آرامش و منطق هم با همسرم حرف زدم هم با اون طرف انگار دارم راهنماییشون میکنم و نخوام بعدا همسرم بگه من به زور برگشتم برای همین همش بهش میگفتم فکر کن و خودت تصمیم بگیر و حتی با اونم صحبت کن و حتی خودم هم صحبت کردم باهاش و .... که بعدا فهمیدم چه احمقی بودم با تموم اینکارها همسرم خودش رو گنده تر میده و طرف پرروتر میشده و من کوچیکتر برای خودم.
خلاصه برگشتیم ترکیه و من به همسرم گفتم میخوام بریم خونه مجردیت که این مدت داشتی و بعد از چند وقت تحویلش بدیم و وقتی رفتیم بعد از یکی دو روز طرف صبح اومد در زد و گفت من باردارم و یه دفتر داد به همسرم و گفت این رو نوشتم برای دخترت و داد به همسرم (چون میدونست چقدر دختر دوست داره ) و بعد از یک ساعتی رفت و من رو کردم به همسرم گفتم خودت میدونی میخوای بری برو من و پسرم اوکیم و اون گفت نه اون دفتر زندگی من تموم شده و اگه بچه باشه حمایتش میکنم و ... بعد از حدودا ۳ ماه نمیدونم چی شد که همسرم اغراغ کرد تا چند ماه پیش هر از گاهی بهم ایمیل میزدند و بهم ایمیلهاشون رو نشون داد و من دوباره شوک شدم وقتی از باسن طرف براش تعریف میکرد و ... و گفتم من واقعا گیج شدم و نمیدونم چی بگم و هر چی مامانم بگه من انجام میدم و زنگ زدیم به مادرم که چکار کنم و بعد از صحبت با همسرم گفت وایستا من یکماه دیگه میام و به من قول داده تموم شده و ...
و دوباره یکماه نشده بود که گوشی همسرم زنگ خورد و خود طرف بود و برام جالب بود همسرم اسم رو عوض نکرده بود و معلوم بود همسرم نمیخواد مخفی کنه و بعدش اومد گوشی رو برداشت و رفت بیرون صحبت کرد به بهونه اینکه تو ناراحت نشی من باهاش میحرفم و گفت اصرار داره که من خونه داییم تنهایم و میترسم و ... و من گفتم تو چی گفتی گفت هیچی گفتم من کاری ندارم زنگ بزن خواهرت .
تو این مدت من چندین و چند بار به خواهر بزرگش که قبل از این ماجراها دوستم بود تماس گرفته بودم که خواهرش رو جمع کنه و اونم گفته بود آره باهاش حرف میزنم و دیگه تکرار نمیشه و ...و حتی داییش که زن داییش برداشته بود ولی باز تکرار شده بود برای همین این دفعه شماره مامانش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و همه ماجرا رو با لرزیدن گفتم . بعد از اون دوستم زنگ زد به من و همسرم داد و بیداد که خودم حلش کرده بودم و ... که من گفتم امروز خواهرت زنگ زده و اینها رو گفته که دیگه دوستم هیچی نگفت و قطع کرد و این آخرین بار بود ......
و حالا بخش مهم شروع میشه که مهمتر از بخش شکست خیانته :
ادامه زندگی و ساختن تمام پلهایی که خراب شده از اعتماد، عزت نفس، عشق و آرامش و آیا کلا این جنگ ارزشش رو داشت؟
که در قسمت بعدی مینویسم