خلاصه قرار شد بیایم ترکیه و بماند قصه های فروش وسایل به خونواده همسری و دعواها و ....
از روز اولی که اومدیم بنده خدا برادرم همه جا برامون میرفت و همه کار میکرد حتی از دانشگاش میزد ولی تهش همسری همش به من غر میزد و طلبکار
خونه رو نزدیک جایی که مهدش رو برای پسرم دوست داشتیم و من از ایران پیدا کرده بودم گرفتیم و قرار شد از مهر بره مهد . همسری هم که قرار بود زبان بخونه و ۶ ماه بعد بره سرکار و من هم کار لباس انجام میدادم و ماهانه تا جاییکه میتونستم کمک میکردم . همسری از همون روزهای اول شروع کرد به غر زدن و افسردگی و روی مبل نشستن و نالیدن و کار لباس من رو کوبیدن و .... خلاصه یه رزومه دیدم و بهش گفتم برو ببین چطوره و بعد از کلی منفی بافی که نمیشه و مسخرم میکنن زبان بلد نیستم و ... اوکی شد و رفت سرکار
و بعدش بخاطر رییس همسری پسرم رو اون مهدی که دوست داشتم نزاشتیم چون همسرم میگفت مهد زن رییسش بزاریم و بعد از مخالف من گفت این مهد کمی ارزونتره ، حرف و بهونه ای که برام عادی بود تا کاری رو میخواست و من مخالفت میکردم و دلیل منطقی پیدا نمیکرد بهونه پول رو میورد
گذشت و گذشت تا اینکه پسرم رو مهد گذاشتیم و با دردسرهای جدایی بچه از مادر و بچه های زبان غریبه و با سرویس رفتن و دوره جذب نداشتن و .... بدترین رفتنها رو تجربه میکردیم و خلاصه من تازه میخواستم طعم آرامش رو ببرم که دیدم همسری عوض شده و رفتارهای عجیبی داره . دیگه شبها دیر میومد خونه و همش از من بهونه میگرفت و دعوا و از همکارش و خواهرش که دوستم بود تعریف کردن و کوبوندن اونها تو سرم و ....
و قسمهای من و اون و ....
یک شب خواهر دوستم اومد خونمون و میخواست بره کنسرت نزدیک خونمون و همسری بردش و من فکر عجیبی تو ذهنم اومد . فکر اینکه تو راه همدیگه رو بوسیدن و سریع هواسم رو پرت کردم
هفته بعد دوستم و شوهرش و خواهرش رو خونمون دعوت کردم تا هم بارهای لباسم رو ببرن هم بچه هامون بازی کنن . قبل از اینکه بیان من سریع درگیر تفکیک بارها بودم و همسری درگیر تمیزی اتاق ۱ متری کارش که من گفتم بیا سالن رو تمیز کن اونجا رو که کسی نمیبینه گفت نه دفعه پیش فلانی دیده و گفته چه اتاق کثیفی داشتی و من شدید جا خوردم ... خلاصه من تفکیک رو بیخیال شدم و بلند شدم خونه رو تند تند تمیز کردن و تا اومدن همسری تو اتاق ۱ متریش بود
و شب موندن و توجه های شوهرم به فلانی
صبح برای صبحانه رفتیم بیرون و توی رستوران همسری بجای توجه به من و پسری همش به فلانی توجه و تعارف میکرد و حتی جاش رو باهاش عوض کرد که مبلش راحتتر باشه و بعدش اومدیم خونه میخواستن برن که همسری گفت نه من برای نهار غذای مورد علاقه فلانی رو میخوام درست کنم و بمونین و .....
بعد از رفتنشون بمب سرم که ترکیده بود سوتش خاموش نشد و قسمهای دوباره من و همسری ولی من آروم نمیشدم و چند روز بعدش به همسری گفتم من چند روز میرم و گفت منم باهات تا مترو میام و اومد و تو راه میگفت ایکاش میتونستی نری و درستش کنیم و دم مترو با کمال تعجب من رو مترو گذاشت و سریع رفت در حالیکه مطمئن بودم همسری باید بدو بدو میومد دستم رو میگرفت و با التماس من رو برمیگردوند .....
بعدها در آینده دور دیدم نقشها برعکس بوده (من بیشتر از اون وابسته بودم با اینکه اون به زبون میورد و حتی برای توجه من خودکشی الکی میکرد چون میدونست من شخصیت مواظبی دارم و نجاتش میدم و هر از گاهی با محبت و هر از گاهی با عصبانیت و بلا سر خودش اوردن من رو برمیگردوند و ... ولی من خودم رو غیر عاشق و وابسته میدیدم چون میگفتم اگه مامانم بگه نه جدا بشیم و خیلی منطقی بررسی میکردم ولی همون لحظه هم من وابسته تر بودم چون در شرایط آنرمال خودم وابسته انسانی آنرمال بودم ولی نمیتونستم ترکش کنم در حالیکه اطرافیان میدیدن طرف اگه من بهش سکه تقلبی که خودم درست کردم بدم عصبانی میشه و سکه طلا میخواد ولی من باور نمیکردم و باز پیش هم اومد باور نکردم و گول حرفهاش رو میخوردم و باز سر مهریه سر کار سر خونه سر عروسی سر نگاههاش به دخترها و ... تکرار شد و تکرار شد و من حرفهاش رو باور کردم و باور کردم و باور )