تابستون سال 1383 بود که من همراه با مادر و برادر 1 سالم از مشهد به تهران اومده بودیم برای اینکه به خانواده پدری و مادری سری بزنیم و دیدار تازه کنیم ، اهل مشهد نبودیم در واقع اصالتا اهل تبریز و متولد تهران حالا 1 سالی بود که خانواده 4 نفره ما به خاطر شرایط کاری پدرم به مشهد مهاجرت کرده بود و هنوز عادت به غربت و تنهایی نکرده بودیم ، راستش رو بخواید هیچ وقت هم بهش عادت نکردیم و برای همین فقط 3 سال توی مشهد موندگار شدیم، حالا بگذریم ....
پدرم برگشته بود مشهد و ما داشتیم تعطیلات تابستون رو سپری میکردیم و من غرق زندگی شیرین کودکانه خودم بودم ، جایی که هیچ خبری از دغدغه های امروزم نبود و دنیا رنگی تر به نظر میرسید.
ساعت حوالی 9 شب مادرم صدام زد، پدرم پشت خط تلفن بود و من بعد از خوش و بش و ابراز دل تنگی به حرفای بابا گوش میدادم :
- بابا : برات یه چیزی خریدم که خیلی خوشت میاد ازش
+ من : چی خریدی برام؟دوچرخه جدید؟
- نه بهت نمیگم چیه تا خودت بیای و ببینیش.
+ توروخدا بهم بگو.نمیتونم صبر کنم.
- عجله نکن بچه وقتی اومدی میبینی
و تلفن قطع شد و من تا روزی که قرار بود به مشهد برگردیم نتونستم از فکر این هدیه مرموز بیرون بیام.
روزا سپری شد و ما سوار قطار شدیم ، هر صدای چرخش چرخ های قطار به من ذوق و شوق بیشتری میداد، دیدن بابا بعد از 3 ماه ، پی بردن به این راز سر به مهر بابا و از همه مهم تر دوستای خودم .....
از تاکسی که مارو بعد از استقبال بابا به خونه رسونده بود پیاده شدم ، توی مسیر انقدر راجب راز بابا ازش پرسیدم که فکر کنم دیگه کلافه شده بود ، پله هارو دو تا یکی بالا رفتم . منتظر بودم تا در باز بشه و به این راز بزرگ پی ببرم ، و اما اون لحظه رویایی ....
در خونه باز شد و من یه موجود جدیدی رو دیدم ، با اینکه جون نداشت ولی برای من پر از احساس بود انگار یه بخشی از وجودم رو توی این دنیا میدیدم ، انگار که این موجود با من اجین شده بود .
من مسخ شده بودم یا عاشق شده بودم ، عشقی که قطعا باور من رو به این جمله بیشتر از هر آدم دیگه ای کرده :
که عشق در یک گاه ممکنه اتفاق بیوفته
من عاشقش شده بودم و نمیتونستم چشممو ازش بردارم ، از رنگ آبی و طوسی که روی بدنه کیسش داشت ، تا تصویری که روی صفحه مانیتورش میدیدم، همه اینها برای من جادیویی بود عجیب ترین جادویی که تا بحال دیده بودم .....
زندگی کاملا عوض شده بود،کمتر دنبال آتیش سوزوندن توی کوچه با رفقام بودم و بیشتر با کامپیوترم وقت میگذروندم، عاشقانه و پر از سوال برای اینکه با همه ریزه کاری های وجودش آشنا بشم انقدر پر از شگفتی بود این عالم جدید که به هیچ وجه خستم نمیکرد.
اون سالا کامپیوتر توی هر خونه ای نبود، در واقعا کامپیوتر یه کالای لوکس محسوب میشد، خب درست هم بود چون به نسبت درآمد های مردم توی اون سال خیلی گرون به حساب میومد.
خوشبختانه ما داشتیمش و من هر روز بیشتر از حضورش توی خونمون لذت میردم انگار که یه عضو جدیدی به خانوادمون اضافه شده بود، عضوی که میتونستم ساعت ها باهاش وقت بگذرونم و از هر ثانیش لذت ببرم.
دل تنگی ما واسه خانوادمون و خریدن کامپیوتر برای عمه کوچیک ترم که هنوز توی اوایل دوره دبیرستانش بود باعث شده بود که ما بفهمیم میشه از طریق اینترنت و yahoo mssanger تصویر و صدای عزیزانمون رو همزمان داشته باشیم و این همه اتفاقای شیرینی که کامپیوتر به ما هدیه کرده بود هر روز بیشتر منو متعجب میکرد.
خوشبختانه من خیلی زود تر از همسن و سالهای خودم با اینترنت اعجاب انگیز آشنا شده بودم درسته نمیتونستم به تنهایی ازش استفاده بکنم و حتی وقتی هم که میخواستم ازش استفاده کنم برای یه بچه 9 ساله محتوای فارسی خاصی وجود نداشت، اما میدونستم که این یه اتفاق بزرگ توی زندگی من به حساب میاد.
3 سال بعد من توی اتاقم بودم و داشتم توی وبلاگی که روی بلاگفا ساخته بودمش یه دل نوشته مینوشتم. وبلاگ داشتن ترند اون روز های اینترنت بود، همزمان داشتم از هر چیزی که راجب کامپیوتر یاد میگرفتم به بقیه هم یاد میدادم و توی دایره کوچیک دوستای خودم یه مهندس محسوب میشدم.
علاقه ام به بازی کردن یا بهتر بگم به بازی ساخت باعث شده بود که با یه واژه آشنا بشم، واژه ای که تنها داشته من ازمسیری بود که باید برای متولد کردن همه خیالات و آرزو هام واردش میشدم " برنامه نویسی".
اون روز ها برنامه نویسی برای من صرفا وسیله ای بود برای به دنیا آوردن همه خط خطی هایی که از رویاهام و آرزو هام توی ذهنم داشتم و حتی نمیدونستم میشه ازش پول در آورد .
کم کم فهمیدم که برای عوض کردن چهره خشک وبلاگم هم میتونم از برنامه نویس کمک بگیرم و اعجاز این معجزه برام بیشتر و بیشتر شد، با شخم زدن اینترنت و گوگل اون دوران تیکه تیکه یاد گرفتم و آشنا شدم با این جادوی سفید.
کلمه به کلمه ورد های این جادو رو یاد گرفتم و تبدیلشون کردم به رنگ ها و شکل ها ومتن و ها و طرح ها...
تبدیل شدم به یک برنامه نویس، کم کم فهمیدم که میتونم به آدمای دیگه کمک کنم کاراشونو راحت تر کنم و از دیدن ذوق اونها بابت این راحتی ذوق کنم، فهمیدم که میتونم رویا های آدمای دیگه رو هم خلق کنم و بهشون شکل بدم و این بعد از گذشت این سال ها هنوز لذت بخش ترین کاریه که انجامش میدم، هنوز وقتی کد میزنم گذر ثانیه ها واسم معنی پیدا نمیکنن و هنوز عاشق این کارم.
وقتی این مطلب رو شروع کردم به نوشتنش فکر نمیکردم شبیه به یه داستان کوتاه عاشقانه باشه که من رو احساساتی کنه، شاید هم فقط من رو احساساتیم کرده باشه اما در هر صورت :
من سالار هستم یک برنامه نویس قدیمی کم تجربه واز برنامه نویسی لذت میبرم.