??
چهارشنبه یکم بهمن ماه نود و نه
———
کی فکرش رو میکرد اون اربابی که فقط به فکر منافع خودش بود و دیگران براش اهمیت چندانی نداشتند، کسی که هیچ چیز براش با ارزش تر از جون خودش نبود، آخر سر جان گرانبهاش رو فدا کنه برای نجات جانِ بندهاش!
——————-
انگار کن رستگاری در برف و بوران و سرما بود...
——————-
چه بر سر واسیلی آندرهایچ اومد در اون زمانیکه به زعم خودش فکر میکرد مسیر طولانی رو طی کرده و از دست نیکیتا خلاص شده و میتونه خودش رو بتنهایی نجات بده ؟
وقتی از اسب افتاد چی شد؟
جای پای اسب رو دنبال کرد ...
رسید به همون جایی که نیکیتا رو توی برف سنگین رها کرده بوده و فرار کرد...
حالت احتضار نیکیتا رو که دید، دچار چه دگرگونی شد؟
........
هرچه که بود، به یقین به آرامش رسیده بود.