پنج سالگی کافی بود برای اینکه خاطرهی زشت و سیاه جنگ در ذهن یک دختربچه نقش ببندد. همان وقت که پدرش خانه نبود و مادرش به دنبال شویش رفته بود، آن هم وقتی که صدای هواپیماهای جنگی را شنیده بود چادر به سر کرده و رفته بود و تا آن زمان که هیبت شوهرش را ندیده، خیالش راحت نشده و برنگشته بود!
یک دختربچه که تمام امیدش به خواهر بزرگترش بود که بعد از شنیدن آژیر قرمز پا به فرار گذاشته و خودش را به خانه رسانده بود. تصویر جنگ برای من همیشه همین سکانس بوده و هست و خواهد بود.
وقتی سالها پس از جنگ محتویات گاراژ قدیمی پدر را که دور میریختیم، یک جایی روی تکه ی فلزی، نمیدانم خواهرم یا برادرم با ذغال نوشته بود: هواپیماهای عراقی امروز آمدند...
آسمان آبی بدون هیچ هواپیمای جنگی سهم ماست.
دریای آبی بدون هیچ کشتی جنگی سهم ماست.
پ ن: هیچگاه فکر نکرده ام که این سکانس وحشتناک که در خاطرم مانده، یک توهم کودکانه بوده است.