iazimeh
iazimeh
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

#نه به جنگ...

عکس از خودم- یزد
عکس از خودم- یزد



پنج سالگی کافی بود برای اینکه خاطره‌ی زشت ‌و سیاه جنگ در ذهن یک دختربچه نقش ببندد. همان وقت که پدرش خانه نبود و مادرش به دنبال شویش رفته بود، آن هم وقتی که صدای هواپیماهای جنگی را شنیده بود چادر به سر کرده و رفته بود و تا آن زمان که هیبت شوهرش را ندیده، خیالش راحت نشده و برنگشته بود!

یک دختربچه‌ که تمام امیدش به خواهر بزرگ‌ترش بود که بعد از شنیدن آژیر قرمز پا به فرار گذاشته و خودش را به خانه رسانده بود. تصویر جنگ برای من همیشه همین سکانس بوده و هست و خواهد بود.

وقتی سالها پس از جنگ محتویات گاراژ قدیمی پدر را که دور میریختیم، یک جایی روی تکه ی فلزی، نمیدانم خواهرم یا برادرم با ذغال نوشته بود: هواپیماهای عراقی امروز آمدند...

آسمان آبی بدون هیچ هواپیمای جنگی سهم ماست.

دریای آبی بدون هیچ کشتی جنگی سهم ماست.

پ ن: هیچگاه فکر نکرده ام که این سکانس وحشتناک که در خاطرم مانده، یک توهم کودکانه بوده است.

جنگکودکیخاطره بدپنج سالگی
سبزینه هستم. عاشق عکاسی و نوشتن :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید