شنبه/۱۹/شهریور/۱۴۰۱
—————————
بازهم کتابی از تولستوی عزیزم که تموم شد.
داستانی از یک عشق آتشین که در ابتدای راه رو به سردی رفت.
آن عشق آتشین تمام شد اما دوست داشتن به شیوهی دیگری آغاز شد.
.
چقدر تولستوی با ظرافت فرازها و نشیب های این عشق رو توصیف کرده بود.
این که چطور یک رابطه که بر پایه عشق شکل گرفته، با آن حجم از شور و هیجان، چطور
به یکباره که نه بلکه آرام آرام رو به خاموشی می رود.
مثل موریانه، ساکت و بی صدا همه چیز را از بیخ و بن ویران می کند.
ماریا (شخصیت زن در داستان) زندگی اش را فدای امیال زودگذری کرد (شرکت در مجالس رقص، بودن در کنار اعیان و ثروتمندان و …) که در اواخر داستان به این اشتباه خود پی می برد .
سرگئی (همسر ماریا) اجازه میدهد تا ماریا خود به تنهایی زندگی را تجربه کند (گویا میخواهد ماریا خو به تنهایی به این نتیجه برسد که زندگی چیزی فراتر از این لذت های زودگذر است.)
در آخر سرگئی رو به ماریا به او میگوید که دیگر از آن عشق غزل گونه خبری نیست لکن برای او دوستی وفادار خواهد بود.
آن عشق آتشین پایان یافت اما دوست داشتن به گونه ی دیگری لابد در جریان خواهد بود.