اواخر دی ماه بود، سال نود و شش
خوب به یاد دارم که چه روزهای مزخرفی داشتم، هیچکس نمیتوانست کمکم کند، بعد از آنکه فهمیدم هیچوقت نمیتوانم در دانشکدهیموردعلاقهام درس بخوانم، بیشتر وقتم را با کتاب خواندن میگذراندم، کتابخانهی مدرسه پناه من شده بود و زندگیام مثل یک گل در گلدان، بی هدف و سر درگم میگذشت.
نصف روز در مدرسه بودم، باقی روز در اتاق و مشغول انجام تحقیقهای به درد نخوری که معلمها میدادند
اکنون که فکرش را میکنم هیچکدام از آن تحقیقها مفید نبود
گویا فقط وقتم را تلف میکردند و من بیحوصله خط کش میگذاشتم تا مبادا یکی از خط ها کج شود، بعد کمی با خودم فکرمیکردم، از چه میترسم؟!
مگر خط های زندگی ام صاف بودند که نگران اینها باشم؟ خط کش را انداختم، دست و دلم به زیبایی نمیرفت، آنهم برای معلمی که به بچهها نمره میداد، اما به من نه!
منی که نقاشیِ آن ها را میکشیدم!
سر زنگ هنر انقدری سر میزم شلوغ میشد که بغل دستی بیچارهام از سر کلافگی جایش را عوض میکرد، یکییکی دفترها را میگرفتم و ایراد نقاشیشان را رفع میکردم، خطوط بافته شده، سایههای پخش و کثیف، قرینه نبودن چشمها و بدتر از همه خط افقی که حتی باوجود خطکش هم کج بود!
آن ها از هنر چه میداند؟ فقط میخواهند بکشند و نمره بگیرند
یکی از همکلاسیهایم قلدر مدرسه بود؛ همه از او حساب میبردند اما با من خوب بود، او به من در هنر احتیاج داشت، وقتی کارَت به یکی گیر باشد مجبور میشوی سر خم کنی، حتی اگر مثل من یک دانش اموز معمولی باشد که برای او چنین احتیاجی مایهی ننگ بود
میگفت قسم بخور که به خانم شادی نمیگویی در کشیدن نقاشی کمکم کردی!
و من با چشمهایی که خسته از شنیدن این حرفها بودند به او نگاه کردم و گفتم: باشد، چیزی نمیگویم
شادی وارد کلاس شد و همهی بچهها به سرعت در جاهایشان نشستند
او از روی لیست اسم میخواند و بچهها یک به یک دفتر هایشان را میبرند، از آنجایی که فامیلی من مقدم بود، معمولا در اخرِ زنگ نوبت به من میرسید.
کتاب غیر درسیام را از کیفم خارج کردم و مشغول خواندن شدم،در آن موقع پیدا کردن کتابغیردرسی حتی از پیدا کردن تلفنهمراه هم بدتر بود! وای به حالت اگر ناظم یا معلم کتاب غیر درسی را روی میزت میدید، آنوقت باید قید تحصیل در مدرسهی ما را میزدی!
اجازه نداشتیم با خود کتاب ببریم، اما من همیشه این قانون را نقض میکردم و کتاب خودم را به کتابخانهی مدرسه میبردم، از خواندن کتاب و شکستن آن قانون مسخره خوشحال بودم
به شوخی میگفتیم -جرمت چیست؟ +حمل کتاب غیر درسی! و میخندیدیم
اما خنده نداشت! این یک طنز تلخ بود که بر تمام جامعه حکمفرمایی میکرد، بعد میگوییم چرا جهان سومیم!
تک به تک اسمها را میخواند و من میدیدم که با آن خودکار قرمزش چه امضای بزرگی روی نقاشی بچهها میزد و نمرهی بیست میداد،نمرهای که من آن را در ۳۵ دفترنقاشی ثبت کرده بودم به جز دفتر خودم!
خانمشادی اگر الان این متن را میخوانی، هنوز که هنوزه نفهمیدم چه مشکلی با من داشتی! شاید از کبودی زیر چشمهایم خوشت نمیامد و فکرمیکردی با غضب تو را نگاه میکنم، یا از آنکه راستدست بودم و دست به قلمم خوب بود به شدت متنفر بودی!
نوبت به من رسید، کتاب را بستم و دفتر نقاشیام را سر میزش بردم
او شروع به ایراد گرفتن کرد و من غرق در این فکر بودم که اگر یکنفر از تو خوشش نیاید، از همهی کارت ایراد خواهد گرفت، آنوقت سرتا پا ایراد میشوی حتی اگر مثل من حِرفهات هنر باشد،
معلم است دیگر، میتواند ناعادلانه این کار را در حقت بکند، مگر مهم است؟ مگر قسم خورده که با عدالت رفتار کند؟
خودکارش را در پهلویم فرو کرد تا توجهام را جلب کند، اخ که من چقدر از این کار بدم امد و همین کافی بود تا کل کلاس را به اتش بکشم
-حواست کجاست مقدم؟ گفتم برو همهی اینهارو پاک کن و دوباره بکش!
و با حرص دفتر را در دستم داد
به چشمهایش زل زدم و گفتم:
+چرا به بقیه نمره میدید اما به من نه؟
-چون اونا بلدن، تو بلد نیستی یه خط صاف بکشی، برو پیش سحر تا یادت بده!
دفتر را از ارتفاع بیستسانتیمتری روی میزش انداختم و گفتم
+اگه همهی نقاشیهارو من کشیده باشم چی؟ حتی نقاشیِ سحرو؟
کل کلاس غرق در سکوتی شد که اشنا نبود
چشمم به قلدر کلاسمان افتاد، همان سحر، با نگاهش میگفت: مقدم! سرت را میبُرَم و روی سینه ات میگذارم!
من هم با نگاهم به او فهماندم که غلط میکنی!
شادی به همهیمان منفی داد، به جز من؛
به من صفر داد!
اما برایم مهم نبود، سه ماه بود که تحملش میکردم، به نقاشیام در دفتر دیگران نمره میداد، اما در دفتر خودم نه!
زنگ تفریح به صدا در امد و سحر یقهی مرا گرفت، انقدر محکم تکانم داد که مقنعهام افتاد و موهایم جلوی صورتم ریخت، من به او پوزخند زدم که مثل بنزین روی آتش عمل کرد!
من آرام بودم و او بالاخره یقهام را ول کرد، دلیلی نداشت سیلی بزند، آن هم به صورت کسی که ترسی ندارد
آن روز تمام شد، چهار سال از آن موقع میگذرد اما هنوز در برخی مراحل زندگیام مثل آیدایی میشوم که سر زنگ هنر بود، تلاشش رامیکرد، اما نمرهاش را نمیگرفت
اکنون هم همین است
داستانش کهنه نمیشود
با هر بهار
با هر زمستان
یاد آور آنکه اگر زندگی دوستت نداشته باشد، حقت را نخواهد داد!