چشم ها گواهند عزیزم، گواهاند
این را از قدیم گفتهاند.
چه فایده که من از چشمانت حال بدت را خواندم و تو از چشمانم، انتظار را؛ اما هیچ یک، هیچ یک جلو نیامدیم…
جانم، تو که آمدن را خوب بلد بودی
تو که مهمان نواز بودی
تو که در میان آن همه واهمهی دشمنی، دست دوستی به من دادی…
چیزی نمیگویم
دگر از سنگ صدا در میاید و از من نه
مرا غرور خفه کرده است!
اما، حال که مینویسم، بگذار بگویم…
در میانِ همهیِ آن بیرنگی، من تو را رنگی دیدم.
در قبرستان کهنه رَنگان، تو به رنگ سبز، به رنگ دوستی در میان مردگان.
خویشتن به رنگ آبی، رگههایی قرمز حاصل از حرفها، شبیه زخم بر پیکر اقیانوس.
شبیه مرگ نهنگ، که خودکشی میکند تا به ساحل بیاید اما زنده تن به ساحل هرگز.
نمیدانم اسم این کار نهنگ جنون است یا غرور
اما بدان بیشتر از حرفها، چشمها گواهاند
وگرنه؛ طبق حرف
تو صلح طلب
تو آرام
ما جنگ طلب
ما شاکی…
• ۱۲ اسفند ۱۴۰۳
• آیدا مقدم
• تقدیم به هیربُد، دوستی که در بین همهگان، دست دوستی به من داد و اکنون، خبری از او ندارم…
چنل تلگرام:
• @WovenDream