از خواب میپرم
باز هم تو را دیدم
تو را…
در عالمی که وجود ندارد
تو در عالم خواب
و خودم در عالم واقعی
که دیگر نمیداند رویا دیده یا کابوس.
صدای ساعتِ کوچکم شنیده میشود
ساعتی که زرد است و ده سال پیش از بازار خریدمش.
رویش برچسبِ قلب چسبانده بودم و نظر بابا را میپرسیدم، نمیدانم چرا نظر بقیه برایم اهمیت داشت.
بابا میگفت سادگی قشنگ تر است.
چه میشد تو به سادگی همان ساعت میماندی؟ چه میشد نروی؟ چه میشد اگر…
نفس عمیق میکشم، بس است، تمام شده، رهایش کن.
به حرف بابا گوش نکردم، برچسبها روی ساعت ماندند، تا همین چندی پیش؛ کندمش.
جایش ماند، بعد از ده سال.
از تو دل کندم، خوبم، اما جایش مانده…تو که مثل برچسبها ده سال ور دل من نبودی پس چرا جایت انقدر خالی است…؟
برمیگردم، پتو را میکشم، سینهام فشرده میشود و اشکی نمی آید.
فلسفه زندگیام همین شده
قلبم از فرط غم میترکد، اشکی نمی آید
به مو میرسد، پاره نمیشود
چه میشد اگر پاره میشد؟
چه می شد اگر میماندی؟
چه می شد اگر این اشکها به دادم میرسیدند؟
چرا غمِ من، نه از چشمم بلکه از قلبم چکه میکند؟!
حوصله ندارم، رویم را بر میگردانم، سرم را در بالشت فشار میدهم
اهنگ “بیا بنویسیم” را میشنوم
نمیدانم توهم زدهام، یا باز هم همسایهمان اهنگ گوش میدهد
زن و بچه دارد، گاهی صدای پر زدن کفترشهایش می آید، دوست دارمش.
حالش خوب نیست، میفهممش، از اهنگهایش معلوم است، آن هم این وقت شب…شب است یا صبح؟ ساعت را چک میکنم، بامداد است.
“اوج هر صدای عاشقه که شکستنی نیست”
مهستی هم دروغ میگوید!
عاشقت بودم، رفتی، صدایم شکست، قلبم شکست، آینه شکست؛ همان آینه ای که مهستی میگفت بیا بنویسیم که خدا ته قلب آینه است.
خواهش میکنم!
بخوابم، بلند نشوم!
یا حداقل بخوابم، بلند شوم و ببینم خواب بوده است.
این دیگر چه عذابیست که یک سال طول کشیده؟
نکند یک سال، یک عمر شود؟
پتو را تا سرم میکشم.
میترسم، نمیدانم از چی، اما میترسم.
زندگیام مثل یک کاغذ مچاله شده است
به آفتابِ تیز عید فکر میکنم، به لاکپشتهای داخل تنگ کنار ماهیهای قرمز، به اینکه چقدر دست خاله را سفت گرفته بودم، به اینکه ماهان میخواست از همان لاکپشتها بخرد و خاله گفت از بابات اجازه بگیر بعد، به اینکه قلب منم ماهی قرمز داشت و اخر هم مرد!
چه شد؟ اجازه گرفتی؟ یا یادت رفت و رفتی؟
نفس میکشم، به چه چیز هایی فکر میکنم،
عزیزانم مردند، صد البته ماهی قرمز و لاکپشت هم مردند، فقط من ماندم.
کاش حداقل تو میماندی، تو میماندی و زندگی باورِ رسیدن به معشوق، به شرط عاشق ماندن را ازم نمیگرفت.
به جاش، این باور را به من یاد داد
که تو خواهی سوخت، در غمی که نقش نداشته ای
و خواهی ساخت، در ویرانهای که ویران نکرده ای…
-۲۱ اسفند ۱۴۰۱
-آیدا مقدم
چنل تلگرام:
@WovenDream