ایمان غلامی·۳ ماه پیشامروزمخم دوباره به کار افتاده و کلمه هارو پشت هم ردیف میکنم و جمله هارو همینطور دوباره انگار نوشتن در تنم جان گرفته است باز انگار حرف هایم زیاد…
ایمان غلامی·۳ ماه پیشامروزدیوانگان بی هیچ قل و زنجیری در کوچه پس کوچه های شهر پرسه میزنند و هیچ کس آنها را جمع نمی کنددیوانگانی با جیب های چاق و چله دیوانگانی که مرا…
ایمان غلامی·۳ ماه پیشامروزهر بار که برمیگردم به این شرایط به احساسی عجیب میرسم انگار کودکی هستم در میان هیاهوی بازاری شلوغ در شهری غریبه که والدین بی مسئولیتم را گم…
ایمان غلامی·۳ ماه پیشنقطه امن پلاسیدهبا خودم فکر میکردم در این شهر اشتباه شاید تنها همین نقطه درست ترین باشد اما خیالی بیش نبود شعور و شخصیت بهای گرانی بود که تن به پرداختن و آ…
ایمان غلامی·۴ ماه پیشباز هم امروزانگار دیوانگی به مانند چکه های آرام سُرم متصل به رگم آهسته آهسته تمام تنم را آلوده کرده است هر قدمی که برمیدارم آن را میشمارم و به خود که…
ایمان غلامی·۴ ماه پیشامروزگاهی ساعت ها میگذرد بی آنکه کلمه ای از دهانم خارج شود صدای برخورد سنگی کوچک در دنیای ذهنم سکوت عمیق ذهنم را میشکند و به خود می آیم و درمیا…
ایمان غلامی·۴ ماه پیشامروزپیش از آنکه پا در هر راهی بگذاریم ترس به سرعت در دلمان رخنه میکند و لرز به انداممان می اندازد انگار واقعا راه را اشتباه میرویم و انتها مس…
ایمان غلامی·۴ ماه پیشامروزتنها و تنها به این مهم میاندیشم که زندگی بسیار سرعت گرفته و کمی از قبل بی رحم تر شده است انگار به ما نیز حسادت میورزد انگار دل خوشی از ل…
ایمان غلامی·۴ ماه پیشامروزگردنم را میان دستانت بگیر و با قدرت ، تا مرز خفگی بفشارشاید پایان من فرا برسد آنان که مرا زایده و پرورانده اند بسیار در حقم جفا کرده اند خو…
ایمان غلامی·۴ ماه پیشامروزامروز برای تمام تلاش ها و اختراعات انسانی خوشحالمیک هندزفری یا یک ایرپاد به قدری کمک کننده بود برام که واقعا از آدمیزاد حریص امروزی خوشحالم…