ساعت 9 صبح روز عید فطر به همراه سه تن از دوستانم به سمت روستای مرزی باشماق حرکت کردیم. بعد از بیست دقیقه رانندگی به انتهای جاده رسیدیم، راهی که از مرزبانی عبور میکرد. از نگهبانِ مرزبانی در مورد روستا پرسیدیم. راهی خاکی را نشانمان داد که به دل کوه میرفت. و جز چند خانه مخروبه چیزی در آن دیده نمیشد.
هنوز صبحانه نخورده بودیم؛ وارد جاده خاکی شدیم، در دو طرف دشتهای بسیار زیبایی بود که هر کدام جان میدادند برای نشستن و صبحانه خوردن. بساط تخم مرغ، کره و پنیر، خیار و گوجه را راه انداختیم و چای را روی آتش کوچکی که در کنار جاده برپا کرده بودیم درست کردیم. از کنارمان مردی میان سال با لباس کردی، چنگک به دست، با گاوی بزرگ همراهش، عبور کرد. بعد از صبحانه به سمت مرد رفتم، مثل همیشه که آدمها برایم مهمترین هدف سفر هستند.
گاوش در گوشهای از این دشت سرسبز در حال چرا بود، و خودش میان گندمزار در حال چنگک زدن و من دوربین به دست، سرخوش از این همه زیبایی در حال قدم زدن.
فاصلهام هنوز به 10 متر نرسیده بود که مرد بلند سلام کرد. آنقدر بلند که فکر کنم دوستانم خیلی دورتر هم شنیدند. این سلام که همیشه برای من کلید ورود به دنیای آدمهاست کار خودش را کرد و ما شروع به گپ زدن کردیم.
در نیمههای دهه پنجاه زندگیاش بود. صورتش آفتابخورده و چروک. موهایش کوتاه، پیراهن به تن و خصیصه تمام کردهایی بود که در این سفر دیده بودم، خوش رو.
باشماق؟ اینجا دقیقاً کجاست؟
چرا اونجا صبحانه خوردین؟ کاش جلوتر میرفتین. نرسیده به روستا کنار چشمه زیر اون درختای سرو، اونجا صبحانه میخوردین. خواستم بهتون بگم.
چقدر دشت! اینجا همه گندمکارن؟
پارسال اومدن مینروبی. بعد این همه سال از جنگ. میدونی چند تا کشته دادیم؟ یه زن یه بچه! چقدر دامامون تلف شد. ولی الان پاکِ پاکه. زمینها رو هم دادم به خودمون. پولدارامون رفتن. ما موندیم چند خانوار.
عراق هم میرین؟
کارت مرزی دیگه ارزشی نداره. قبلا این کارت ارزش داشت. مرزنشین با غیرمرزنشین فرق میکرد. نصف خانوادهام موند اونطرف ما موندیم اینطرف. بابام نخواست. دنبالشم نرفت. عموهام پاسپورت اونطرف رو گرفتن. الان زندگیشون براهه. ما هم بیل میزنیم.
مرد قدبلندی از دور نزدیک میشد.
ادامه دارد...