قطعاً خداحافظی در فرودگاه برای آخرین بار با عزیزانت سختترین بخش مهاجرت است. قلبت کنده میشود و جایی در میان دوستانت باقی میماند. آن روز برای من هم همینطور بود.
سالها بود که هر بار، وقتی یکی از اعضای خانوادهام را در فرودگاه بدرقه میکردم، در راه برگشت با خودم فکر میکردم آن روزی که من برای آخرین بار میرود، قرار است چطوری باشد. در ذهنم تصور میکردم که گریه نخواهم کرد. فقط یکی یکی بچهها را بغل میکنم، روبوسی میکنم و در نهایت از پشت شیشه وقتی دارم دور میشوم برمیگردم و برای همهیشان دست تکان میدهم. اما اینطوری نشد. همهی آن برنامهریزیها خراب شد. هنوز وارد صف ورود به بخش گرفتن کارت پرواز نشده بودم که ناخودآگاه زدم زیر گریه. مامانم همراه بقیه بچهها کنار ستونایستاده بودند. پشتم به آنها بود. امیدوارم بودم ندیده باشند، تا فرصت کنم اشکهایم را پاک کنم. بخش کنترل ساکها را که رد کرد، برگشتم تا برای آخرین بار بچهها را ببینم. اما جمعیت آنقدر زیاد بود که توانستم از لابهلای صورتهای آدم غریبه، فقط سمانه را ببینم که داشت با محمد و مامانم حرف میزد.
سردردم شروع شده بود. این میگرن لعنتی دقیقاً زمانی میآید سراغ من که نباید بیاید. یازده ساعت پرواز تا لندن فرصت زیادی بود که کمک کند تا میگرن من را بدتر شود. پرستو ومجید ومانی آمده بودند داخل بخش تحویل ساکها. مانی رفت برایم یک قهوه گرفت. من و پرستو هم نشستیم روی یک صندلی آهنگی که با هر تکان ما صدا میداد. دوساعت قبلتر، من و مانی آمده بودیم و ساکهایم را تحویل داده بودیم. کارت پرواز را گذاشته بودم داخل کیف کمریام. همراه پاسپورت و کمی پول نقد. پرستو خواست دوباره چک کنم که همه چیز را آوردهام. دقیقاً مثل یکماه قبل که از مسیح خواست قبل از رفتنش همه چیز را چک کند. مسیح بیشتر از من کلافه بود و خیلی این کنترل کردنها برایش خوشآیند نبود.
بغل مانی، تصویر ذهنیای که از خودم در همهی این سالها از خودم ساخته بودم را شکست. اشکهایم بند نمیآمدند. اشک هیچکداممان. مثل روزی که مسیح رفت، دقیقاً همانجا. صف کنترل پاسپورت. مانی رفت کنار، پرستو و در نهایت مجید آمدند جلو و همدیگر را بغل کردیم. مجید در گوشم گفت: «بر باعث و بانیش لعنت». آنها هم میخواستند یکی دوماه دیگر بروند کانادا. خانه و زندگی و کارت را رها کنی و بروی. میدانستم برای مجید از همهی ماها سختتر خواهد بود.
صف پاسپورت خیلی شلوغ نبود. مثل هرباری که میخواستم از ایران خارج شوم، استرس داشتم که نکند ممنوعالخروج باشم. وقتی پاسپورتت را به مامور میدهی، مامور چند دقیقهای صبر میکند و همان لحظه است که میگوید:«لطفاً همراه من بیاید» بعد از پشت میزش بلند شود و با پاسپورت تو برود در دفتر فرماندهاش، احترام نظامی بگذارد و بگوید: «قربان،ایشان ممنوعالخروج هستند». اتفاق نیوفتاد. رد شدم. رفتم در صف و دلارهای دولتی را گرفتم و سریع رفتم بخش کنترل سپاه. از آنجا که رد شدم همه چیز سریع اتفاق افتاد. قبلترش برایم مثل سکانسهای فیلمهای دراماتیک، صحنهها اسلوموش بود و از آن به بعد همه چیز جامپکات شد. فقط تصاویر بریده بریده در ذهنم ماند.
میگرنم بدتر شد. صندلیم در پرواز قطر تا لندن وسط بود. زجرآورترین ساعتهای شروع مهاجرت. فقط منتظر میماندم تا مردجوان بریتیشی که موهای طلایی رنگش را یک طرف زده بود بلند شود و من هم همراهش بلند شوم و بروم دستشویی. در دستشویی بشینم و بعد مرتب صورتم را با آب سرد بشورم. کمی در راهرو راه بروم. دو باره بشینم و منتظر باشم تا او دوباره بلند شود. این تنها چیزیست که من از پروازم یادم هست.
بعد شش ساعت رسیدم لندن. صف طولانی کنترل پاسپورت را رد کردم رسیدم به مامور مرزی. در فیلمها دیدهبودم که چطوری سؤال و جواب میکنند. استرسم بیشتر از زمانی بود که میخواستم از ایران خارج شوم. فهمیدن زبانشان برایم خیلی سخت بود. انگلیسی را جور دیگری حرف میزدند. پاسپورتم را دادم و منتظر ماندم. نفر قبلی را خیلی سؤال و جواب کرد. تقریباً ده دقیقه. حتی دیدم که یکی دیگر از مامورها زن و مردی را به افسر دیگری معرفی کرد که او هم آنها را با خودش برد در اتاق شیشهای که کاملاً مات بود.
چند سؤال سادهکرد و مهر ورود را زد در پاسپورتم و با خنده گفت: «به انگلستان خوش آمدید».