ایمان شاه‌ سمندی
ایمان شاه‌ سمندی
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

«باشماق» به معنی کفش

سفر به کردستان برای من شبیه یک اتفاق بود. کسی را دیدم. حرف زدیم و بی آنکه هم را بشناسیم تصمیم گرفتیم هفته بعد به کردستان سفر کنیم. منطقه‌ای پر از ناشناخته‌ها. همراه کسی که کل آشناییمان به دوساعت نمی‌رسید.
سفر آغاز شد. آنهم روز پنجشنبه. صبح. هوای نسبتا خنک به سمت کردستان. گذر از همدان، کرمانشاه، پاوه و چندین روستای بین راهی که هر کدام برای خودش زیبایی‌های فراوانی داشت.

نوشتن در خصوص این سفر قطعا یک سفرنامه بلند و بالا برای خودش دارد. اما من دوست دارم از اتفاقی که در روز چهارم سفر افتاد، برایتان بگویم. از فردای شبی که ما در کنار دریاچه زریوار خوابیدم. مریوان را پیشتر دیده بودم. دوست داشتم در روزهای آخر سفر جایی را ببینم که تا به حال ندیده و نشنیده بودم. تابلو‌های شهر نشان می‌داد در 15 کیلومتری مریوان روستایی هست به نام باشماق، لب مرز ایران و عراق. در موردش هیچ نشنیده بودم.

همان شب، قبل از چادر زدن، کنار دریاچه، وقتی هوس چای داغ کرده بودیم، پسر جوانی کنار دکه‌ای میان درخت‌های بلند چای آتشی می‌فروخت. سفارش چای با نبات دادیم و شروع به حرف زدن کردیم. لهجه کردی‌اش با سایر کردها کمی متفاوت بود. گویی غیظ‌تر حرف می‌زد. مثل نجف‌آبادی‌هایی که به اصفهان می‌آیند و همه فکر می‌کنند که آنها هم اصفهانی حرف می‌زنند.

از باشماق پرسیدم. جواب داد باشماق بازارچه مرزی آنچنانی ندارد، خیلی بزرگ نیست، بیشترش خراب شده، مردمش رفته‌اند، دقیقا کنار نوار مرزی و نزدیک‌ترین روستا به عراق است. اما جای زیباییست.

صبح خیلی زودتر از همیشه بیدار شدیم. سرو صدای عابران و مردم که شب را در کنار دریاچه می‌گذرانند خیلی خواب خوبی به چشمانمان نیاورده بود. راه افتادیم. به سمت باشماق. روستای مرزی در فاصله 15 کیلومتری مریوان.

این عکس‌ها تصویری کوتاه از زندگی ساکنان این روستاست.


روایت کامل این سفر را در مطلب بعدی تعریف خواهم کرد.

سفرایرانگردیعکاسیداستان‌ آدم‌هامردم‌نگاری
عکاس خیابانی | روزنامه نگار | مدرس عکاسی | اینجا شما روایت‌های من را از خیابان‌های شهر و موضوعات مرتبط با عکاسی خیابانی می‌خوانید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید