دارِخَرستو
پیرمرد صورتش را برگرداند تا اشکهایش را نبینم. 80 سالش شده بود. دقیق نمیدانست، ولی حدس میزد 11 سالش بود که بعد از مردن پدرش، داییاش برای تهیه هزینه درمان مادرش، او را به ناخدایی فروخته است. اشکهایش را پاک کرد.
«مادرم مریض بود، اصلا حالش خوب نبود. دکتر خوب نبود اون روزا اینجا. باید میبردنش شیراز. خرجش زیاد بود. داییم مجبور شد منو بفروشه. مادرم ولی زنده نمود. وقتی مُرد من رو دریا بودم. تو بغل ناخدا.»
خودش را کمی جابهجا کرد و چایی که چند دقیقه قبل برایش آورده بودند را سر کشید. مستقیم نگاه کرد به چشمانم. «میدونی دارخرستو چیه؟» نمیدانستم.
«وقتی داییم منو فروخت، ناخدا منو برد تو خونهاش. یه عالمه آدم سفید پوش دورتادور حیاط جمع بودن و منتظر ما بودن. دستم رو گرفته بود و میکشید. رسید وسط حیاط و داد زد که دارخرستو رو بیارین که سوگلی دارم. بعد همه هلههله کشون رفتن و چوب مخروطی شکلی را اوردن و دادن به ناخدا. ناخدا هم لباسهای منو دراورد و به کمک دوتا دیگه منو دولا کردن در مقعدم روغن مالیدن.»
بلند شد. صورتش را بیشتر در هم کشید. حس کردم درد را در خودش دوباره احساس کرد.
«چوب رو کردن تو مقعدم، سه روز اونجا بود و هر روز بیشتر فرو میکردن. سه روز ناخدا سور داشت و شام و ناهار میداد. بعد از روز سوم از مقعدم خون آمد. یکی بلند شد داد زد که شاباش بدین که دیگه آماده شده. بعد همه شروع کردن به زدن و رقصیدن. بعد منو بردن شستن و لباس مخصوص بلندی تنم کردن و کنار ناخدا نشوندن.»