ویرگول
ورودثبت نام
ایمان شاه‌ سمندی
ایمان شاه‌ سمندی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

کاش هیچ وقت بزرگ نمی‌شدم

داستان جمعه‌، پسر 13 ساله‌ی افغانستانی

از مجموعه مهاجران - عکس: ایمان شاه سمندی
از مجموعه مهاجران - عکس: ایمان شاه سمندی


دوران کودکی و نوجوانی یک خصیصه بزرگ دارد. اینکه ما می‌خواهیم زودتر بزرگ شویم. مخصوصا وقتی به سن 12 سالگی می‌رسیم، تصور می‌کنیم همه چیز در دنیای بزرگ‌ترهاست. باید زودتر بزرگ شویم تا کارهای بزرگ‌تر انجام دهیم.

اسمش جمعه بود. مثل خیلی از مهاجران افغانستانی که در ایران زندگی می‌کنند. اسم محبوبی‌است بین آنها. 13 سال داشت. روز اول عید بود که دست و خواهر و برادرهایش را گرفته بود و آورده بودشان گردش. پدرش در جنگ سوریه کشته شده بود و آنها با مادرشان زندگی می‌کردند. مادرشان هم آن روز سر کار بود. خواهر کوچکش اول آمد و جلوی دوربین ژست گرفت. بعد برادر دیگرش. یکی از خواهرانش که سنش بزرگتر از جمعه نشان می‌داد، رفت. خجالت کشید. شاید شرم حضور کرد مقابل دوربین. بعد جمعه آمد ببیند چه خبر است. خم شد، میان خانواده‌اش و خودش را در عکس جا کرد.

سوال عجیبی بود برایش وقتی پرسیدم آرزویت چیست؟ «آرزو!» این کلمه را خیلی با تعجب گفت. انگار ازش یک مسله‌‌ی پیچیده ریاضی را پرسیده باشم.

« آره. آرزوت چیه؟ مثلا دلت می‌خواهد چی کاره بشی؟ یا کجاها رو دلت می‌خواد ببینی؟ یا هر چی.»

« ندارم.»

بعد کمی مکث کرد.

« دارم... دلم می‌خواد زود بزرگ شم برم سر کار.»

«خوب چه کاری؟»

« نمی‌دونم.»

بعد فکر کرد. بعد خندید. بعد دست خواهر و برادرهایش را گرفت و رفت میان میدان بازی کردن.

بزرگ شدن. چقدر این آرزو را من نیز در سر پرورانده بودم. دوست داشتم بزرگ شوم و برای خودم آدم معروفی بشوم. یادم می‌آمد که روزی معلم انشا مدرسه موضوعی داد که درباره آینده و آرزویتان بنویسد. انشایم خوب بود. نوشتم دلم می‌خواد بزرگ شوم. فکر می‌کردم آدم بزرگ‌ها هستند که کارهای بزرگ انجام می‌دهند. جمعه نیز هم.

به بازی کردنشان نگاه کردم. جوری فارغ از همه دنیا می‌دویند که پیش خودم گفتم،‌ کاش جمعه هیچ وقت بزرگ نشود.

عکاسی مستندعکاسی مردمنگاریعکاسی شهریمهاجراتروایت
عکاس خیابانی | روزنامه نگار | مدرس عکاسی | اینجا شما روایت‌های من را از خیابان‌های شهر و موضوعات مرتبط با عکاسی خیابانی می‌خوانید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید