ویرگول
ورودثبت نام
ایمان
ایمان
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

نیاز من به معاشرت

بچه که بودم فکر می کردم درون گرا باشم، ولی الان جزو برون گرا ترین آدمایی ام که می شناسم.

شش سال پیش به هر دری می زدم که کسی رو نبینم، دائما توی خونه بودم و در اتاقم بسته بود؛ کتاب و مانگا می خوندم و فیلم و انیمه می دیدم. کلا تنهایی خیلی بیشتر حال می داد و انگار آدم ها انرژی ـم رو ازم می گرفتن.

تا اینکه بعد از اینکه کنکور دادم، مادرم با دعوای دو ماهه ش با من-دقیقا دو ماه-به دلیل خونه نشینی ـم:)، متقاعدم کرد که برم سرِ کار؛ واقعا پشت کارش زیاد بود که من رفتم سرِ کار:)

اولین جایی که سر کار رفتم، مغازه ای بود که لپ تاپ تعمیر می کردن و صاحبش آشنا بود. یک ماه اول-به گفته کسبه ی اونجا-از بس که ساکت بودم حتی صدای سلام کردنمو نمی شنیدن؛ چون اعتماد به نفس خیلی کمی داشتم، یا اصلا به نظر خودم اعتماد به نفس نداشتم.

من به روتین اونجا عادت کردم و چون محیطی که کار می کردم بازار بود، گذر زمان رو خیلی حس نمی کردم. باز خوشحال بودم که شب که برم خونه وقت خالی دارم و کتابمو می خونم و فیلممو می بینم. تقریبا با شروع کارم، دانشگاهم هم شروع شد. یکی از هم ورودی هام بود خیلی اعتماد به نفس بالایی داشت در مکالمات و برخوردش با دیگران، یک بار ازش پرسیدم که چطور این اعتماد به نفس رو به دست آورده(جا داره بگم توی خانواده ما داشتن اعتماد به نفس بالا ارزش زیادی داره و به همین دلیل من خیلی با ارزش های خانوادم همخونی :) نداشتم) اون هم به من گفت که-خیلی ساده-تمرین کرده و روی برخوردش با آدم ها کار کرده؛ منم اینطوری بودم:0

دو سال که گذشت-با سختی خیلی زیادی-به خودم دقت کردم و دیدم اعتماد به نفس بالایی دارم:)؛ بعدش دوست دختر تازه ای پیدا کردم، حسابداری می کردم و به همین دلیل تعاملات زیادی با مردم داشتم و تقریبا پنج سال شغلم حسابداری بود؛ در کنارش کارهایی که دوست داشتم هم می کردم و مهمترین دستاورد اون پنج ساله رو برای خودم افزایش اعتماد به نفسم می دونم، چیزی که در حال حاضر به عنوان یکی از مهمترین دارایی هام می شناسم.

عنوان این مقاله (؟) نیاز به معاشرت ـه، ویژگی که الان، دقیقا برعکس شش سال قبلمه؛ و امونم رو بریده، با اینکه الان خیلی معاشرت برام راحته و دوست پیدا کردن برام اونقدری راحته که هر چند ماه یکبار همه ی دوست هام رو عوض می کنم (یعنی قطع رابطه و یافتن دوست های جدید) ولی مشکلم اینه که تنهایی روبه هیچ عنوان نمی تونم تحمل کنم و از این نظر می تونم بگم که حد وسط-تنهایی و اجتماعی بودن-رو هیچوقت تجربه نکردم.

الان که دارم اینو می نویسم یک هفته ای هست که در تَرک به سر می برم؛ به این صورت که با دوستای قدیمم دیگه صحبت نمی کنم ولی دوست جدید هم نمی خوام پیدا کنم.

جا داره بگم که من دوست های خیلی زیاد و خوبی دارم که تک تکشون از سر من زیاد هستن ولی خُب الان این حجم از اجتماعی بودن مثل نفرین می مونه برای من:)

پ.ن: متن اولمه اینجا می نویسم، ولی اگر می خواین توهین کنین ممنون میشم رعایت حالم رو نکنین، من مازوخیست هستم:)

برون گراییدرون گراییاعتماد به نفس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید