در قسمت قبلی در مورد نقش پر رنگ مایکل در این دوران گفتم. در ادامه و در قسمتهای آینده، برخی از خاطرات آن را مختصرا تعریف میکنم. به طور خاص در این قسمت میخواهم به گرمای شدید آن بپردازم که برخلاف انتظار من و بقیه، سختترین بخش این دوران همین بود.
قسمت قبل را میتوانید از اینجا بخوانید:
آدمی نیستم که از گرما بدم بیاد یا خیلی مرا اذیت کند و برعکس بیشتر سردم میشود. قبل از دوره بهم میگفتند که تا جایی که میتوانی دوره تابستان در تیر یا مرداد را برندار. فکر میکردم همین که مشکل سرما را ندارم کافی است. چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکردم این بود که این دوره مرا تبدیل به آدمی کند که حتی گالن گالن آب هم جوابگوی تشنگیام نباشد و فقط خوردن پشت هم یک لیتر نوشابه فانتا یا شربت ترکیبی بتواند کمی از عطشم را برطرف کند، و «گرمه!» به همراه باد زدن خودم با یقهی لباسم، تبدیل به تنها پاسخم در برابر سوال «چیش بد بود؟» ِ بقیه باشد!
روز اولی که آنجا بودیم، باید گروهانبندی میشدیم. در مجموع حدود ۴۰۰ نفر بودیم و فرماندهان سعی میکردند بر اساس ویژگیهای مشابه مثلا «هیئت علمی بودن یا نبودن»، «تهرانی بودن یا نبودن»، و یا «کثیرالخروج بودن یا نبودن» ما را گروهبندی کنند. فکر میکردیم روز اول فقط وسایل را میگذاریم و سر ظهر ناهار میخوریم میرویم خانه و فردا صبح این کارها انجام میشود. آنقدر هم دیگر هتل نبود!
ساعت ۲:۳۰ و نیم ساعت پس از ناهار، ما را به خط کردند و با تمام وسیلههایمان به سمت حیاط مرکزی حرکت کردیم. همه لباس نظامی با پوتین بر تن داشتیم. در همین حین که ایستاده بودیم تا همگی جمع و به صف شوند، گفتند وسایلتان را کنار پای راست بگذارید. هنگام برداشتن پلاستیک، دستم ناخودآگاه به ظرف فلزی سلف خورد که برای غذاخوردن در آن دوره به ما داده بودند. دمای آن به اندازه آب در حال جوش بود و به سرعت دستم را کشیدم. باورنکردنی بود که چطور در این تایم کم اینقدر داغ شده بود و آنجا یک لحظه به خود آمدم و دیدم منی که به ندرت عرق میکنم، در حمام عرق غوطهور شده بودم! فردای آن روز جا کلیدی فلزیام که داخل جیبم بود را دیدم که آب شده بود و از هم وا رفته بود و کارت مترویم یک جای دیگر افتاده بود و فقط با خود فکر میکردم این بدن ما چطور توانست گرمای «فلزآبکن» را تحمل کند!
بیتابی بقیه را به دقت دنبال میکردم. سعی میکردم من آنجا آن کسی باشم که مقاومتر است تا روحیه جمعی حفظ شود. با خود میگفتم الان دیگر تمام میشود و سعی میکردم با لبخند و فکر به اتفاقات خوب زندگی و حرفهای مایکل آن شرایط را تعدیل کنم. موفق هم شدم. بعد از یک ساعت زیر گرما ایستادن، گفتند میتوانید بنشینید، اما زمین آنقدر داغ بود که حتی نمیشد روی آن نشست! داخل پوتین مانند کوره آجرپزی شده بود و هیچ راه خلاصی از هیچ کدام ازینها نبود. بچهها بعد از چندثانیه نشستن دانه دانه بلند میشدند و مجددا میایستادند. فقط من بودم که یک بند دوساعت نشسته بودم تا اسامیمان را تک به تک وارد کنند و کد و جای سازمانیمان تخصیص یابد و سعی میکردم از سایهی ایستادن بقیه استفاده کنم.
قبل از سربازی فکرمیکردم بسیار از لحاظ فیزیکی کمطاقت باشم، اما در این صحنه متوجه شدم با وجود توانایی جسمی کمتر، آدمهای هیکلیتر از من بسیار کمطاقتتر بودند و این مسئله بیشتر روحی بود. بعد از سه ساعت ساکن زیر آن آفتاب بالاخره برگشتیم به آسایشگاه برای تخصیص تخت. من روز اول با خود تقریبا هیچ چیز نبرده بودم تا با شرایط آشنا شوم و سری بعدی وسیلههای لازم را بیاورم. یکی از آن وسیلهها کرم ضدآفتاب بود که با خود گفتم احتمالا روز اول نیاز نمیشود و اگر شرایط بد بود از روزهای آتی با خودم میآورم. اما انگار دقیقا همان روز لازمم میشد. بعد اینکه خود را فردایش در آینه دیدم و دورنگ شدن شدید پوستم را با گوشت و خون لمس کردم، دیگر دیر شده بود و با خود گفتم آب که از سرم گذشت، پس دیگر با خودم نمیآورم! یک دردسر کمتر، نه؟
قبل از رفتن به آسایشگاه، بچهها به آبخوری حملهور شده بودند. برای من آب دیگر جوابگو نبود، دهانم فقط نوشابه طلب میکرد. به بوفه رفتم و فهمیدم نوشابه ندارند، «چون ضرر دارد»! خداروشکر دلستر ضرر نداشت و یک قوطی را یک نفس خوردم. این در حالتی است که من یک قوطی دلستر را با حداقل سه وعده طولش میدهم و معمولا فقط یکی دو قلپ میخورم. بعد از آن همچنان عطشم برطرف نشده بود و وقتی داخل آسایشگاه روی یک تخت رندوم با پوتین دراز کشیدم، آنجا متوجه شدم که چه چیزی به بدنم گذشته بود و چطور تا آن لحظه متوجه این همه خستگی نشده بودم و فکرمیکنم این از معجزات مایکل بود.
آن شب اول از شدت خستگی و تشنگی خوابم نمیبرد. حدود ۲۰ لیوان آب خورده بودم اما فقط یکبار دستشویی رفته بودم و تمام آن یا جذب میشد، یا عرق میشد. حتی یادم هست که سر ظهر دستشویی داشتم و نرفتم ولی غروب دیگر نداشتم! یعنی محتویات مثانه هم درحال تبدیل به عرق بودند. فقط منتظر فردایش بودم که چون آخر هفته بود، به خانه بروم.
به خانه که رفتم، بعد از دیدار مویرگیای که با مایکل داشتم و حالم را دگرگون کرد، دنبال یک نوشیدنی خنک میگشتم. دست به کار شدم و هرچه مایعات در یخچال بود را داخل پارچ خالی کردم؛ آبلیمو، گلاب، عرق نعنا، زعفران، تمام یخهای یخساز و مقدار زیادی شکر. نمیدانستم به چی میرسم اما خروجی آن فوقالعاده بود! با وجود آنکه هیچوقت نوشیدنی یخ نمیخورم، آن دو لیتر پارچ را سر کشیدم و تازه کمی به حالت عادی برگشته بودم. بعد نیاز داشتم به حمام بروم چرا که چندلایه عرق رویم خشک شده بودند!
یک روز یکی از اهالی روستایمان از سر کار برگشته بود و بلافاصله آب یخ خورده بود و به حمام رفته بود و ناگهان مرد! وقتی آن لحظه به این فکر میکردم، با خنده داشتم به مایکل میگفتم دارم این کار را میکنم و انگار هیجان آن را به اشتراک میگذاشتم. فکر میکنید نتیجه چه شد؟ قطعا اگر چیزی میشد که شما این را نمیخواندید. آن شب با راحتی خوابیدم اما با اینکه در ادامه دوره دیگر آن وضعیت طولانی ماندن زیر آفتاب را نداشتیم، خستگی آن روزم تا آخر دوره همراهم بود. انگار همان اول دوره یک فشار سنگین آمده بود و دیگر انرژیای برای باقی آن نمانده بود.