ویرگول
ورودثبت نام
Iman Sahebi
Iman Sahebiمی‌نویسم می‌نویسم، چون که برنامه‌نویسم
Iman Sahebi
Iman Sahebi
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

خواب | جمعی که دیگر نیست

با اینکه یک لیست در اینجا برای خودم ایجاد کرده بودم که مختص خواب‌هایم باشد، اما به دلایل مختلف انگار آن را نادیده می‌گیرم. بهرحال، تصمیم گرفتم امروز یک راست از تخت خواب بیایم اینجا و خوابم را بنویسم. شاید این خلاف آن روند منظمی که در ذهنم بود باشد، که در این لیست بتوانم خواننده را با تم‌ها و روندهای خواب‌هایم آشنا کنم و یکهو وارد یک مصداق نشوم، اما راستش به این فکرکردم که احتمالاً هیچ وقت آن بوجود نمی‌آید، پس از همین فرصت‌های کوتاه بهتر است استفاده کنم.

خواب دیشبم برمی‌گشت به سال‌ها قبل، وقتی که هنوز در راهنمایی و دبیرستان بودیم، یک گروه بزرگ از دوستانی که کل جامعه‌ی من را پوشش می‌دادند. زندگی با آن‌ها تعریف می‌شد و خارج از آن، تصوری وجود نداشت. خیلی تاکیدی روی اسامی ندارم، اما بطور خاص در آن صحنه‌ها، میلاد، علیرضا، سجاد، سهیل، علی، مهدی و امیرحسین را یادم می‌آید که هر کدام همان کارهای همیشگی‌شان را می‌کردند؛ از سر و کول همدیگر بالا می‌رفتند، بلند بلند می‌خندیدند و تیکه می‌انداختند، ساکت یک گوشه نشسته بودند، یا با ریکشن‌های بامزه جمع را همراهی می‌کردند.

صحنه‌ی اول در یک حسینیه بودیم. انگار قرار بود گروه بندی شویم. همان مدیران دبیرستان‌مان بودند، اما محیط آن حسینیه‌ی علائین، یکی از روستاهای لواسان بود. همان اول که اعلام گروه‌بندی شد، طبق معمول آدم‌ها را در گروه‌های دو سه نفره می‌دیدی که مانند آهن‌ربا یکهو بهم می‌چسبیدند و در جای مشخص کنار هم قرار می‌گرفتند. طبق معمول هم آدم‌هایی مثل من باید هزاران بار سبک سنگین می‌کردند که با چه کسی بروند، و تا به خودشان بیایند می‌بینند ته‌دیگ آن را هم خورده‌اند.

بطور خاص این صحنه را در یک خواب دیگر هم قبل‌تر دیده بودم و برای همین با آن صحنه آشنا بودم و تقریباً می‌دانستم قرار است در ادامه چه بشود. [این هم یکی از ویژگی‌های خواب‌های من است که اتفاقات میان‌خوابی زیاد رخ می‌دهد :)] پس از آن، انگار که روحم متوجه شده باشد که تمام این‌ها تکراری است، ناگهان نوار فیلم را دست خود می‌گیرد و آنقدر جلو می‌برد تا به یک جای جدید برسیم. سپس مرا در جای جدید می‌نشاند و انگار بطور ضمنی می‌گوید: «بیا بشین اینجا انقدم دیگه غر نزن.»

خودم را در یک کلاس یافتم. همان جمع شاد و بامزه. من یک گوشه بودم اما ارتفاع داشتم. انگار واقعا یک روح بودم که در مکان نمی‌گنجیدم، اما بهرحال می‌توانستم با دوستانم ارتباط بگیرم و با آن‌ها بگو و بخند کنم. در جاهایی می‌رفتم پای تخته و چیزهای بی‌مزه روی آن می‌نوشتم و سکوت می‌شد و سپس تیکه‌های مناسب در جواب کارهای بی‌مزه دریافت می‌کردم. انگار قصد خودم نیز همین بود. اما در ادامه با موج‌سواری روی همین چیزهای بی‌مزه می‌شد کارهای بامزه‌ای انجام داد.

در این کلاس انگار قرار بود هر گروهی یک ارائه‌ای آماده کند که محدود به هیچ چیز نبود. می‌توانست اسلاید باشد، یک کلیپ باشد، صرفاً یک سخنرانی یا استندآپ باشد، یا اساساً هیچ چیز نباشد. مهم این بود که یک جلسه‌ی خاطره‌انگیزی شکل بگیرد و خلاقیت‌های بچه‌ها در آن بجوشد. ارائه‌های آدم‌های مختلف را دیدم اما چون اهمیتی نداشتند حتی یادم هم نمی‌آید. از همان ابتدا همه بچه‌ها در گوشی سر هر ارائه می‌گفتند: «این بدرد نمی‌خورد، ارائه میلاد عالی خواهد بود».

منطقاً منی که صاحب خواب بودم باید می‌دانستم ارائه میلاد چیست، اما تا لحظه آخر نمی‌دانستم. نوبت میلاد شد و رفت پای تخته. روی یک صندلی کنار تخته نشست و ویدیو پروژکتور، کلیپی که بعدتر فهمیدم سجاد آن را درست کرده بود را پخش کرد. همه هیجان داشتند و من از همه بیشتر. یعنی چه چیزی می‌تواند باشد که این همه جو ایجاد کرده است؟ سعی می‌کردم روحم و مغزم را گول بزنم یا به آن‌ها رشوه بدهم تا شاید کمی از آن را بهم لو بدهند، اما آن‌ها هم طوری وانمود می‌کردند که انگار از قضیه خبر ندارند.

ارائه شروع شد. میلاد ناگهان بلند زد زیر آواز. راستش هیچ چیز از آواز او یادم نمی‌آید، و آن لحظه با خودم فکر می‌کردم خب که چه واقعا؟ کلیپ که پخش شد، دیدم تکه‌های مختلف تمام فیلم‌هایی که تا الان از جاهای مختلف و توسط همین بچه‌ها گرفته شده بود بهم وصل شدند و هر بخش آن یک ویژگی خاص داشت. مثلاً یک بخش آن، تکه‌های فیلم را طوری سر هم کرده بود که همه هم‌آوا شوند، یا مثلاً یک شعر موزونی را ایجاد کرده باشند. می‌دانیم در خواب، احساسات اغراق‌آمیز هستند، در نتیجه با دیدن چنین صحنه‌هایی، انگار خنده‌هایی از ته دل سر می‌دادیم.

اما جالب‌ترین بخش آن، بخشی بود که مربوط به کلیپ خاطرات بود. در آن کلاس ما همه در سن راهنمایی‌مان بودیم، اما بعضی از کلیپ‌هایی که پخش می‌شد انگار برای سن دبیرستان‌مان بودند. انگار کلیپ‌های آینده‌ای بودند که فقط من می‌توانستم آن‌ها را بفهمم و بقیه توجهی به آن نداشتند. صحنه‌هایی که به دبیرستان می‌رویم، در آن‌ها خنده‌های از ته دل سر می‌دهیم، سپس کم کم از هم فاصله می‌گیریم، صحنه‌های امتحانات و استرس‌ها می‌آیند وسط، بعد دبیرستان تمام می‌شود و پخش می‌شویم، اتفاقات مختلف رخ می‌دهد و آخر سر می‌رسیم به وضعیت فعلی که از آن شاید ۴۰-۵۰ نفر، تقریباً هیچ چیز نمانده است.

نکته‌ی جالب دیگر آن بخش، این بود که هر صحنه‌ای که نمایش داده می‌شد، انگار من همان لحظه از ظرف زمانی خارج و سپس وارد آن صحنه می‌شدم، خودم را در آن حس می‌کردم، آن را زندگی و لمس می‌کردم، صداها و محیط‌ها و فکرها را می‌شنیدم و می‌دیدم و می‌خواندم، و بعد برمی‌گشتم به زمان حال و ادامه‌ی کلیپ را می‌دیدم.

در آن اوج احساساتی که برایم ایجاد شده بود، گریه‌ام گرفته بود و هم‌زمان می‌خواستم مانند بقیه بخندم. وقتی علیرضا بهم گفت: «بابا صاحبی بسه دیگه تو حال باش و لذت ببر.» برگشتم و به او طوری که همه جمع صدایم را بشنوند، مانند پیشگویی که آینده را می‌داند، گفتم: «نگاه به الآنِش نکن که انقد خوشیم، ۴-۵ سال دیگه اوضاع بدتر میشه، و ۴-۵ سال بعد از اون فکر می‌کنی آیا تیکه‌ای از این جمع باقی میمونه؟» و واکنش آن‌ها مانند واکنش هر کسی بود که حرف یک پیشگو را می‌شنود؛ ابتدا کمی تعجب می‌کند، سپس چون درکی از آن ندارد، بیخیال می‌شود و به حال خود ادامه می‌دهد.

نمی‌دانم این چه قیافه‌های مسخره‌ایست که تولید می‌کند :| اما خوب است که حداقل مفهوم کلی را می‌رساند.
نمی‌دانم این چه قیافه‌های مسخره‌ایست که تولید می‌کند :| اما خوب است که حداقل مفهوم کلی را می‌رساند.

در همان حال از خواب بیدار شدم و هنوز تمام آن احساس در من وجود داشت. قبل از اینکه کم کم از بین برود، داشتم تمام آن را با خودم مرور می‌کردم و چقدر جالب و عجیب بود. تمام آن خوشی‌هایی که یک روز غرق در آن بودیم، اکنون اثری از آن در زندگی‌مان وجود ندارد. آن جمعی که فکر می‌کردیم تا قیام قیامت می‌خواهیم در و دیوار را مسخره کنیم و یک لحظه بدی به خودمان راه ندهیم، به جایی رسید که از خود آن اثری باقی نماند.

طبیعتاً این‌ها را نمی‌گویم که ناشکری کنم. دوستان فعلی‌ام را انکار نمی‌کنم. نمی‌گویم وضعیت فعلی‌ام لزوماً از آن بدتر است. آن جای خود، این هم جای خود. دنیاست دیگر، می‌چرخد و می‌چرخد. اما اینجا صرفاً تمرکز خود را به آن دوران برده‌ام که نسبت به آن جمعی که در آن بودیم، چه فکر می‌کردیم بشود و چه شد. بعد به این فکر می‌کنم که اکنون چه فکر می‌کنم، و چه خواهد شد…


خواب
۲
۰
Iman Sahebi
Iman Sahebi
می‌نویسم می‌نویسم، چون که برنامه‌نویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید