میخائیل بولگاکف این کتاب رو توی دوران اوج قدرت استالین و کمونیسم نوشته. داستان کتاب از این قراره که شیطان (توی کتاب به اسم ولند شناخته میشه) و چنتا از دار و دستهش (کورویف، آزازلو و یه گربهی خیلی بزرگ به اسم بهموث) میرن موسکو و اونجا با آدمای مختلفی روبرو میشن. این کتاب چنتا بعد داره، یکی بعد انتقادی به نظام کمونیسم و بروکراسی های اون دوره، یکی بعد تاریخی، یکی بعد فلسفی و در آخر هم بعد رومنس. اینا رو سعی میکنم به صورت خلاصه یکی یکی بررسی کنم.
?بعد انتقادی از نظام کمونیسم: وقتی که بولگاکف این کتاب رو نوشته خودش مطمئن بوده که هیچ وقت این کتاب چاپ نمیشه به خاطر این که توی این کتاب، خیلی تند از نظام وقت انتقاد کرده بوده. حتی یه بار اینقدر تهدیدش کردن، که نسخهی کامل این کتاب رو خودش سوزونده ولی بعدا دوباره شروع کرده کتاب رو بازنویسی کرده. یه جای کتاب یکی از کارکتر های مهم به مستر میگه، دستنوشته ها هیچ وقت نمیسوزن. بولگاکف در قسمت های مختلف کتاب از فساد مالی و بروکراسی های احمقانه حرف زده، مثل صاحب خونهای که رشوه میگیره تا سریع یه قرارداد رو آماده کنه و بقیه مشتری ها رو رد کنه. مثل یه موسسه ویژه نویسنده هایی که پروپاگاندای نظام وقت رو ترویج میدن و کلی مزایا مثل تفریحگاه های مخصوص و رستوران ویژه و چی و چی دارن برای خودشون.
? بعد تاریخی: یه سری از فصل های کتاب دربارهی داستان به صلیب کشیدن مسیحه و اون دوران رو روایت میکنه. بولگاکف خیلی جالب این قسمت از کتاب رو به بخش دیگه مرتبط میکنه؛ به نظر من این یکی از نقاط قوت خیلی مهم این کتابه که تونسته این دوتا خط داستانی رو تا این حد در هم تنیده و با جذابیت برابر پیش ببره. برای این که این حرف رو بهتر توضیح بدم یه مثال میزنم، مثلا کتاب کافکا در کرانه، نوشتهی موراکامی هم دوتا خط داستانی داره؛ ولی توی اون کتاب یکی از خط های داستانی مشخصا جالبتره (داستان ناکاتا) و بیشتر روش کار شده و اون یکی صرفا سرهمبندی شده (داستان کافکا) تا یه نقطه نهایی برای خط داستانی اول ترسیم کنه. علاوه بر این، توی این بعد تاریخی به طرز جالبی به تم های ترس در برابر نظام های حکومتی چه دورهی سزار و چه دورهی کمونیسم میپردازه.
? بعد فلسفی داستان: شخصیت ولند توی این کتاب یکی از جالبترین شخصیت هاییه که من تابهحال توی هر مدیومی از هنر دیدم. ولند برخلاف چیز هایی که توی متون دینی میگن، صرفا یه موجود بد نیست و یه جورایی حالت قاضی طور داره؛ میبینه که آدمها چطوری هستن و اون چیزی که لایقش هستن رو بهشون میرسونه. مکالمههاش مثلا توی فصل اول کتاب دربارهی کانت و فلسفه ای که کانت بهش پرداخته به نظر من خیلی جالب بود. این قسمت رو بدون اسپویل نمیتونم زیاد توضیح بدم ولی برای این که هرچی بیشتر اشاره ها و رفرنس هایی که بولگاکف زده رو بفهمین پیشنهاد میکنم نسخه با کامنتری (با اضافات) کتاب رو بخونین.
? بعد رومنس: رومنس کتاب بیشتر بر میگرده به داستان خود مستر (که بیشتر نماد خود بولگاکفه) و مارگاریتا (اینم بیشتر نماد زن بولگاکف بوده). کارکتر مستر اواسط بخش اول کتاب به عنوان یه محقق تاریخی و نویسنده معرفی میشه که به دنبال یه اتفاقاتی سر از بیمارستان روانی در آورده و از مارگاریتاش دور افتاده. نیمهی دوم کتاب تقریبا به طور کامل از دید مارگاریتا روایت میشه و نشون میده که برای رسیدن به مستر تا کجا پیش میره؛ این قسمت به حد قابل توجهی شبیه داستان فاوسته ولی تضادهاش با فاوست خیلی جالبه. در نهایت بعد از این همه ممکنه فکر کنین این یه کتاب خیلی ثقیل و سنگینه ولی واقعیت اینه که داستان پر از قسمت های کمدی و خندهداره و هرکسی با هر سطحی میتونه از این کتاب لذت ببره. اگه بخوام ازش ایراد بگیرم، تنها چیزی که یکم اوایل باهاش مشکل داشتم، این بود که بعضی از کارکتر ها به چنتا اسم شناخته میشن، اسم کوچک، فامیل، لقب و حتی شغل. البته کلا ادبیات روسیه همش همینطوریه و کتاب های داستایوفسکی و نیکولای گوگول هم همینطورین و بعد از یکم وقت خواننده عادت میکنه و راحتتر میتونه اسم شخصیت ها رو یاد بگیره.
در کل این یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم و مخصوصا فضاسازی و مفاهیمش رو به دنیای تاریک و دپرس کننده ی داستایوفسکی ترجیح میدم. خوشحال میشم که اگر نظری درباره ی کتاب یا نقد من دارین بنویسین.
✨ ۹.۸/۱۰