روزهایی که به خانه برمیگردم و تا شب هیچ دستاوردی ندارم، حالم خوب نیست. یک باور معیوب در ناخودآگاهم حک شده است: وقتی به خانه رسیدی هم باید مفید باشی و حتماً کاری در راستای نقشههایت انجام دهی — و چه بهتر که آن کار، نقش اول زندگی (خود بودن) را تکمیل کند، مثل خواندن یا نوشتن.
امروز از آن روزهاست؛ جسم و ذهنم حسابی خستهاند و حتی حوصلهٔ صحبت کردن با کسی را ندارم. دلم میخواهد بیفتم روی تخت و تا خوابم ببرد به کارها و افکار امروز فکر کنم.
خستگی خودش موضوع جداست، اما همین باور مخرب اجازهٔ آرامش نمیدهد. مدام غر میزند: «چرا کاری نمیکنی؟ چرا استراحت میکنی؟»
به این فکر میکنم که چقدر نگرش و باورها روی کیفیت زندگی و رضایتمندیمان تأثیرگذارند. حتی وقتی خستهایم، اگر باوری داشته باشیم که به دشواریها معنا بدهد، تحملشان راحتتر است؛ اما باوری که تخریب میکند، هم جسم را ناتوانتر و هم روان را پریشان تر میکنند.
روان را پریشانتر میسازد.