چقدر ذهنم فانتزی شده؛ کودک وار برای خودش میتازه و ناخوداگاه و خودآگاهم رو به تسخیر در آورده.
مگه چی شده؟
بابت یه سری مسائل مهم و غیرمهم یه جورایی توی شغلم دچار چالش شدم.
حالا وقتی سرکار هستم، با همکارای دیگه خودمو مقایسه میکنم. همکارای اینجا، اونجا، فلان جا، همکارای با سابقه و کم سابقه.
حالا وقتی سرکار نیستم، شغل هرکسی رو با شغل خودم مقایسه میکنم.
امروز آرایشگاه بودم. به مرد آرایشگاهی که زمان و مشتریهاش دست خودش بود، عجیب حسودیم شد.
دیروز رفته بودم از لوازم بهداشتی یه مایع لباسشویی بخرم، به اون مرد مغازهدار که با فراغ بال با موبایل چت میکرد، حسودیم شد.
دیشب رفته بودم سوپرمارکت سرکوچه، گفتم خوشبحالشون که دوتا برادر باهم مشغول کار هستن، هیچ رئیس یا مافوق ناجوری از بالا براشون تعیین نشده، به زور هم مجبور نیستن با یه همکار از زیرکار در رو سر کنن.
همسایه مون که تاکسی داره رو دیدم و انگار حالش بهتر از من بود.
انگار توی نگاه همشون رضایتی بود که من دربه در دنبالشم ولی ندارمش.
یک ذهن بالغ میخوام که به این ذهن کودکانهی پر تلاش و مقایسه گر تفهیم کنه؛ جوری در تکاپو و درگیر ظواهر یا جزئیات زندگی دیگران هستی که انگاری که من بیکارم و حق انتخاب دارم که الان توی کدوم کار مشغول باشم.
لامصب؛ این مقایسه اس، این خودخوری میشه یا حسادت یا شایدم فرار از مسولیت. نمیدونم چی میشه؟! اما هرچی که هست نمیزاره در لحظه جای خود خودم باشم.