گاهی که مینویسم، مجبور میشوم خودم را سانسور کنم. چراکه همیشه یک ترس همراه من است؛ اینکه نوشتههای صادقانه من از اتفاقات و احساسات بر علیه خودم استفاده شود، شاید مورد تمسخر قرار بگیرم، شاید ضعف ها و نقص هایم پررنگ تر نمایان شود و...
ترس از راستنویسی باعث میشود در فرایند نوشتن، به جای اینکه منتظر حال خوب و متمرکز به نوشتن باشم، استرس پنهانی داشته باشم که حال مرا بدتر میکند.
وقتی خودسانسوری میکنم، اجازه نمیدهم حرفهای درونی و احساساتم کامل بیان شوند.
حرفهای درونی مثل یک بمب عملنکرده هستند. شاید منفجر نشود، اما همیشه خطرش وجود دارد.
اما احساسات دیده نشده. آنها پشت دربسته زنده میمانند، احساس سانسور شده مثل ویروس و قارچ عمل میکند؛ در تاریکی رشد میکند، تکثیر میشود و هر روز بیشتر غیرمحسوس مزاحمت ایجاد میکنند.
احساسی که دیده نمیشود، از بین نمیرود. تصور کن خشمی یا غمی داری و نمیتوانی بیان کنی. دلخور کسی هستی اما نمیتوانی به او بگویی. این ناراحتی مثل زخمی در گلو و گلوله ای در قلب گیر میکند. هر بار که مرورش میکنی، بغض بزرگتر میشود و خودت را محقتر میدانی. این احساس در خلوت و تاریکی رشد میکند و روزی باید پاسخ آن را بدهی.
وقتی احساساتت را سانسور نمیکنی، معنایش این نیست که آنها را تأیید میکنی؛
یعنی اینکه میتوانی بدون قضاوت مشاهده کنی.
همین دیدن، اولین و مهمترین قدم در پذیرش هست. اما وقتی سانسور میکنی، انگار وجود آن احساس و در نهایت وجود خودت را، به رسمیت نمیشناسی.
خودسانسوری یعنی حتی خودت حاضر نیستی ارزش واقعی خودت را ببینی. یعنی از خودت میترسی، نمیتوانی خودت را بپذیری یا ببخشی. جدایی من از احساسم نه به نفع من است و نه به نفع آن. ما با هم معنا پیدا میکنیم؛ اینگونه احساس به هویت میرسد و من به اصالت. اینگونه من خودِ واقعیام میشوم.
پی نوشت:
قبلاً در یک سررسید مینوشتم. جایش در کتابخانه بود، پس کمتر واقعی مینوشتم و خیلی چیزها را نادیده میگرفتم. بعدتر دفترهای مخصوص داشتم؛ گاهی صبحگاهی، گاهی یادداشتهای جلسه مشاوره یا گفتوگوهای درونی را مکتوب میکردم. سعی میکردم در دسترس نباشد اما بازهم ترس پنهان از خوانده شدن داشتم. امروز دیگر روی لپتاپ شخصی مینویسم. امنیتش به نسبت بیشتر است و نوشته ها قابل دسترسی نیستند. همین باعث میشود راحتتر از احساساتم بنویسم.