" لیلی و مجنون "
یک شبی مجنون جنونش را شکست
بی هوا در کوچه بی عاطفه محکم نشست
کینه آن شب دور دورش کرده بود
فارغ از معشوق در طراز دوری جستجویش کرده بود
ضجه ای زد بر لب خشکیده اش
پر ز آه و ناله شد آن خاطر رنجیده اش
گفت یا مجنون از چه خوارم کرده ای
بر ندای عشق پر ز تحقیر نیز بارم کرده ای
شکستن بهر لیلا را چه سود ؟!
وندر این بازی شکستم داده ای در من چه سود !
درد عشقم را به رسوا می زنی
دردم از لیلاست بی رحمی ز خوانم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم ولی تحقیر و مغرورم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای بد … من از این پس نیستم
درد نالایق شود در باب رو
ای دیوانه شو در بزم یار اینک فرو
در رگ پنهان و پیدایت پرم
من ز اینک در پی دوری به سمت عاقبت در خیز و شلم
سال ها با جور تو باختم به خود
او به جایم در کنارت اید و بازی به خود
شاعر: رزیتا دغلاوی نژاد