این متن زاییده تخیل ذهن نویسنده است...
نوشتن برای یک نفر دیگه کار قشنگیه. قشنگ تر از اون اینه که قرار نیست این اولین دیدار مثل اولین دیدارهای دیگه باشه. شاید وقتی داره این نوشته ها را میخونه ندونه من کجام، یا دارم چیکار میکنم. شاید همون ساعت 10 شب جمعه که بهش اولین پیام را دادم، لینک تمام این نوشته ها هم بدم. ولی حس خوبیه. حس نو، حس جدید، حس لذت بخشی ه.
اون یه شیک نوتلا سفارش داد و من یک شکلات داغ تلخ. و من به این فکر میکردم که داره توو مغزش چی میگه به خودش. میگه چه تجربه جالبی؟! میگه چقدر حالم خوبه؟! یه دوستی داشتم میگفت روی صحنه تئاتر هیچ وقت پشتت به صحنه نباشه، هیچ وقت هم در دیالوگ سکوت نباشه، باید صدای نفس باشه.
بهش گفتم: "میای بقیه این داستان رو تو بنویسی" گفت: "یعنی چی" گفتم: "تو بشین این یه هفته اگر درصدی به من فکر کردی رو بنویس" "من که از پیش نوشتم، تو از پس بنویس" گفت: "بعدش میخونیشون" گفتم: "معلومه" گفت: "باشه"
من، به غیر از مسائل کاری، به غیر از وقتی دارم یه پلن رو توضیح میدم، توو هر مورد دیگه ای باشه، نهایتا 7 ثانیه چشم تو چشم Eye contact میرم، بلافاصله یک ثانیه باید یه جای دیگه را نگاه کنم چون حوصله م نگاه مخاطب سر میره. ولی اون اینجوری نبود. تقریبا 20 دقیقه بود که فقط نگاش میکردم. چشم توو چشم. حتی از اون آه نفس هایی که کل ریه رو میدادم بیرون هم نرفتم.
نمیدونم من که همیشه میرفتم کافه هتل و میشستم آدمایی را میدیدم و شروع میکردم توو ذهنم تحلیل زندگی شون رو میکردم، الان اولین بار بود مخاطبم رو دوست داشتم نگاه کنم و حوصله م سر نمیرفتم. میدونی چی یهو یادم میومد. اون نگاه های 5 دهم ثانیه ش وقتی من اینور سالن بودم و اون اون ور.
گارسون آورد. شیک رو گذاشت جلوی اون و شکلات را جلوی من. مهم نبود. مهم نبود الان باید زمان با خوردن بگذره یا با محیط. گفتم: "میای یه قرار بذاریم؟" گفت:" تو که تا اینجاشو خودت چیدی، خب راحت باش، بگو" گفتم: "میتونی این اتمسفرا یه سیو ازش بگیری" "هروقت این اتمسفر نبود لودش کنیم دوباره؟!" با چشماش دوباره یکم نگاه کرد چشم توو چشم که این کیه جلو من نیشسته آخه... جالب بود... خیلی جالب بود... نگفت که خب این اتمسفر تکراری بشه، بده... نگفت که این اتمسفر هم باید تغییر کنه تا این اتمسفر ارزشمند باشه...
دوربین سه بعدی دیدین چجوری یه تصویر را اسکن میکنه؟ در یک مرکز دایره، از 4 زاویه کروی یک جسم را اسکن میکنه. هیچی را نمیدیدم. یک عکس را فرض کن که میتونی یک تیکه ش رو توو فتوشاپ ببری و هر جا دلت میخواد بچرخونی ش. میز دو نفره ما همین بود.
برگشتم تکیه دادم به صندلی م و در یک حالت لش روی صندلی کافه خیره شده بهش...
امشب بهش پیام دادم "صبر میکنیم" 24 ساعت اول بود از اولین پیامی که توو اینستاگرام بهش دادم. شبی که داره اینا را میخونه چی فکر میکنه. چه حسی اون داره.... وای.... چه حس عجیبی اون داره.... دلم رفت تووی مغزم یهو الان... همین که تصور کردم که میتونه روی تختش خوابیده به سقف باشه و گوشی توو دستش باشه... یا پاهاش دراز کرده باشه روی کاناپه و با انگشت شست دست راستش داره صفحه گوشی رو جابجا میکنه. و بعد از یه جایی به بعد اینقدر جذب میشه که روی کاناپه دراز میشه و نمیفهمه ساعت چنده... به من چی میگه بعدش؟!
اصلا همین الان که لینک ها رو براش فرستادم میخونه؟؟؟ نه
اینم دوباره سناریو میخواد. اول آماده ش میکنم. صداش میکنم. میپرسم"میشه بپرسم الان در یک حالت ریلکس توو خونه ای؟ چون میخوام یه چیزی برات بفرستم" بعد اون میگه" آره چی؟!"
یا اینکه نه فقط اول صداش گفتم بعد که گفت بله بگم "الان در حالی هستی که یه چیزی برات بفرستم، منظورم اینه توو خونه ای و بیرون نیستی؟!"
نمیدونم، تا جمعه معلوم نیست چند بار این جمله ها را عوض کنم. فعلا که فقط شنبه س
چی میشه، چی میشه یهو اینجوری میشه...
حس خوبیه. خیلی