پدرام بهاآبادی Pedram Bahaeabadi
پدرام بهاآبادی Pedram Bahaeabadi
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شب اولین دیدار - نوشته شماره 9

این متن زاییده تخیل ذهن نویسنده است...

امشب شام باید بریم خونه مامانجونم. دیشب دلم براش سوخت. توو 80 سالگی پسر 60 ساله ش رو هر دو سه سال یه بار میگیرن و 5 و 6 سال حکم میدن. درد داره... گاهی وقتا یاد بابام میفتم وقتی خاطرات اول انقلابشو تعریف میکرد. خیلی درد میکشن مادرا... و تو زمانی بیشتر درد میکشی که توو یه جایی باشی که نمیدونی کجاست و نمیتونی به بقیه بگی من حالم خوبه به من فکر نکنین...

ساعت 7 ه. رفتم دوش گرفتم، تیغ زدم و اومدم دارم مینویسم. این شاید آخرین نه ... قطعا آخرین نوشته ی منه قبل اینکه تا قبل از اینکه بفرستمش

پوریا نیم ساعت پیش زنگ زد، داشت میرفت گالری گفت: "میای" گفتم نه ولی رسیدم اونجا بهت زنگ میزنم بریم صحبت کنیم راجع به داستانم.

میخوام راس 10 شب جمعه 30 اردیبهشت 1401 براش بفرستم. دقیقا هفت روز... خوش گذشت. واقعا خوش گذشت. اینکه میخونه و چه واکنشی نشون میده از 10 شب دیوانه ت میکنه... از اون حالتا که همیشه منتظر یه جوابی.... عجب داستانیه این دنیاااا

میدونی مثل اون موقع س که سایت ه سنجش لود شده، بعد تا اطلاعات ت رو میزنی، کد ملی که رقم آخرش رو اشتباه میزنی دوباره میای پاک میکنی یهو کلش پاک میشه، بعد تاریخ تولد، بعد اون روبات اسپم مسخره، بعد میزنی ارسال... و این دایره هی میچرخه تا نتیجه رو نشون بده... اون چرخیدن اون دایره دقیقا فرمی رو توو مغز و قلب تو ایجاد میکنه که از 10 شب امشب. اونجا دایره ش 1 دقیقه میچرخه، اینجا......؟ معلوم نیست

دنیا رو میشه یه جور دیگه دید، مثل وقتی که چایی ها رو گرفتیم، لب دو تا لیوان کاغذی رو خالی کرد که توو راه دستمون نسوزه و رفتیم بالا... و 50 متر که از اوون شیب رفتیم بالا، توو پیست اسکی روو چمن، گفت"بریم روو چمنا بشینیم" نه ... نگفت... گفت" بریم یکم بشینیم" ... و من لیوانشو گرفتم و از کنار جدولهای سنگی که توو شیب بود، پاشو گذاشت روی چمنا و بعد برگشت که لیوانا رو بگیره... گفتم " بریم تو بشین نیشستی من لیوانا رو بت بدم" نه.... شایدم اینا نگفتم.... شاید اصن بدون اینکه بهم بگیم رفتیم روی چمنااا

اما مطمئنم که رفتیم

نشستیم، شهر زیر پا... فوتبالی نشستیم. زانو ها توو بغل و نگاه کردیم... نمیدونم من خودم همیشه وقتی به فاصله نگاه می کنم یا حتی به عظمت کوه بالای سرم، تمام خاطرات خوبم رو مرور میکنم. البته بیشتر خاطرات خوب را تصور میکنم. یعنی چیزایی که میخواستم اتفاق بیفته ولی نیفتاده اما تصویرش را به عنوان یک خاطره مرور میکنم.

اون لحظه داشت به این 9 تا نوشته فکر میکرد یا به خاطرات ش... یا به اینکه امشب بد هم تموم نشد...

جمله تکراریه پدرام ما پوشیدیماااا... مامانم... مامانم.... جواب نمیدم و مینویسم

نمیدونم امشب چی میشه اما فکر کنم الان که داره آخرین خط های "شب اولین دیدار" را میخونه، شاید بعدش بشینه زانوهاشو بغل کنه و به فاصله نگاه کنه و خیال کنه این خاطرات خوبا...

نمیدونم موقع خوندن این نوشته ها، داره دایره سایت سنجش ش میچرخه، یا اینکه نتیجه ها لود شده و داره فکر میکنه خب الان چی در آینده رخ میده...

من حالم خوبه... خیلی خوووب... اینقدر گابی اومد و رفت باید پاشم لباس بپوشم. امشب شب آرومیه ولی از اون شباس که بین کلی صدای شلووغ، تو فقط صدای موج های دریا که میرسن به ساحل را میشنوی...

****این داستان تخیلی بود از یک مهمانی، از یک سناریو درام. شاید روزی مجموعه داستان های کوتاه درام من چاپ بشه***

خاطراتبشینیم quotبغل فاصلهحالم خوبهسایت سنجش
بنیانگذار و مدیر لیگ جهانی موسیقی - بنیانگذار و مدیر مسابقات استعدادیابی موسیقی ایران - 09120891902 - تهیه کننده جام موسیقی ایران pedram.baha@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید