نویسنده و گردآورنده:حسین ابراهیمی
مقاله ای از نشریه اندیشه، شمارهی چهارم، دورهی هفتم، تیر 1402
(… زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رؤیاهایی پدید میآید، ما را به درنگ وامیدارد و همین مصلحتاندیشی است که اینگونه بر عمر مصائب میافزاید...)
ویلیام شکسپیر_ نمایشنامهی هملت_پردهی سوم
مرگ حقیقتی است انکارناپذیر. شاید بتوان گفت اساس زندگی انسان برپایهی مواجه با مرگ پیکرهبندی شود. میل به بقا (اضطراب وجودی) انسان را به پیش میبرد. برای خود مشغلهای ایجاد میکند و تلاش میکند بدیهیترین حقیقت را فراموش کند؛ ولی کیست که بتواند از آن فرار کند. در زمان و مکان خاصی مرگآگاهی دوباره پدید میآید و اضطراب نمایان میگردد.
با پیدایش مرگ آگاهی و نگاهی مجدد به حیات، زندگی را خالی از معنا میبینی. «/پیدایش، مرگ، زیستن/ کات! بازیگر بعدی لطفا!» و این چرخه ادامه پیدا میکند. تو «انسان» نسبت به رخداد این حقیقت (مرگ) آگاهی و به دنبال خروج از آنی. راهی پیدا نمیکنی. پس انتظار نمیکشی. اگر قرار است آن حقیقت رخ دهد، بگذار سریعتر رقم بخورد. مرگ خود را کارگردانی میکنی. خودخواسته لحظات نهایی را درک میکنی. نفسهای آخر، آخرین تکانهای انگشتان، مرور شیرینترین خاطرات، یادآوری عزیزانت و…. پایان.
آیا با مرگ کار انسان تمام میشود؟ آیا مرگ پایاندهندهی رنج زیستن است؟ آیا خودکشی میتواند راه برونرفت از اجبار زیستن باشد؟
در این متن به بررسی نظر آرتور شوپنهاور در باب خودکشی خواهیم پرداخت؛ اما در ابتدا به جهت اینکه مخاطب دغدغهی نویسنده را درک کند، ابتدا راجع به چرایی انتخاب این موضوع و این فیلسوف گفته میشود.
«در کلاسی بودم که راجع به مبانی فلسفه صحبت میشد. در خلال بحث نام شوپنهاور به میان آمد و واژههایی از قبیل سرشت طبیعت، ارادهی معطوف به زندگی، میل به بقا و… مطرح شد. مضمون صحبت به درک آن زمان من این بود که اقدامات انسانی در جهت بقای خود انجام میشود که این میل به بقا، نه در مقام انسانیت آنها بلکه به سبب سرشت طبیعت است. یعنی همانگونه که ریختن برگها و رویش مجدد آنها امری طبیعت است و نهادینهشده درسرشت آنها است، برای انسان نیز به همین صورت است و تمامی اقدامات وی به منشأ سرشت نهادینهشده توسط طبیعت بازمیگردد. در ذهنم طبیعت بکر تصویر شد. (شاید در ناخودآگاهم طبیعت به معنای جهان نخستین و طبیعی است که دچار تحولات عصر مدرن نشده است.) طبیعتی که تمامی دستورات از آن میآید و انسانها هرکدام به نحوی در گذر تاریخ به آن عمل میکنند. در این اندیشهها بودم که سؤالی به ذهنم متبادر شد: پس خودکشی چه؟ این اقدام که در راستای بقا نیست... و این پرسش مقدمهای شد بر متنی که در ادامه با آن مواجه میشوید.»
آرتور شوپنهاور (۱۷۸۸_۱۸۶۰)، فیلسوف آلمانی است که به فیلسوف بدبین مشهور است. او در شهر دانزیگ در پادشاهی پروس از پدری هلندی و مادری آلمانی متولد شد. شوپنهاور طبیعتی ناآرام و متزلزل داشت و پر از سوءظن و عصبیت بود. متأهل نشد و زندگانی را به تنهایی به سر برد.
شوپنهاور رابطه زندگی با مرگ را به شیوهی جالبی بیان میکند:
زندگی مرگی است که هر آن به تعویق میافتد، اما دستآخر این مرگ است که غلبه میکند. زندگی ما همچون ساعت شنی است و زمانی که شنها از بالا به پایین بیایند، مرگ از راه میرسد. هر لحظه که زندگی میکنیم مرگ را لحظهای دیگر به تعویق میاندازیم. مرگ همچون هیولایی است که طعمهاش ما هستیم، اما او پیش از آنکه طعمهاش را بخورد مقداری با آن بازی میکند، دستآخر خوردنِ طعمهاش قطعی است. آن زمانی که مرگ در حال بازی با طعمهاش است، زندگیِ کوتاهِ ما جریان پیدا میکند.
همچین شوپنهاور معتقد بود که انسانی سعادتمند است که به دنیا نیاید و در درجهی دوم کسی سعادتمند است که زودتر بمیرد، به این معنا که اگر فردی در این عالم زودتر بمیرد، سعادت بزرگی نصیبش شده است.
با تفاسیر فوق میتوان به این نتیجه رسید که شوپنهاور خودکشی را راه سعادت بداند؛ اما نتیجه کاملاً متفاوت است. شوپنهاور با عمل خودکشی مشکلی نداشت و اصولاً در خودکشی چیزی را نمییافت که اخلاقاً اعتراضپذیر باشد. وی به ما یادآور میشد که بسیاری از یونانیان و رومیان، خودکشی را عملی شریف لحاظ میکردند. دیل ژاکت نظر شوپنهاور درمورد مرگ را اینگونه بازگو میکند:
شوپنهاور قویاً ابراز میکند که رنج، زندگی را چنان تیرهروز میسازد که فقط ترس از مرگ، فرد را از خودبراندازی باز میدارد. درحالی که اگر زندگی در کل لذت بخش بود، ایدهی مرگ بهعنوان منتهای زندگی تحملناپذیر میبود.
اما وی برخلاف تصور شوپنهاور باور دارد که خودکشی، شخص را از رنج نجات نمیدهد. برای فهم این موضوع، باید درمورد رنج، ارادهی معطوف به زندگی، فنومن و نومن در فلسفهی شوپنهاور اندیشه کنیم.
رنج و اراده
مفهوم کانونی متافیزیک شوپنهاور، مفهوم اراده است. اراده، نیروی محرک غایی و ذات کل جهان مادی، از جمله ذات خودمان است. شوپنهاور توضیح میدهد که جهانْ اراده است، بدن انسان نیز ارادهی فردی است و خود را درون انسانیت به مثابه ارادهی معطوف به زندگی ابراز میکند. در عین حال، این ارادهی معطوف به زندگی و بدن فیزیکیای که از قبل آن ابراز میشود، صرفاً جزو جهان فیزیکی نیست. جهانی که پویا میشود یا با نیرویی جدا که اراده است، پیشرانده میشود. (برای فهم بهتر موضوعِ مطرحشده، به مثالی که دربارهی طبیعتی که خواستگاه فرامین است، رجوع شود). میتوان جملهی فوق را به این صورت تفسیر کرد که ارادهی معطوف به زندگی، نیرویی است که اراده را در سطح فرد ابراز میکند. شوپنهاور دراین مورد مینویسد:
«این کلید شناخت درونیترین هستی کل طبیعت میشود. … او همان اراده، کلید شناخت درونیترین هستی کل طبیعت میشود. … او همان اراده را نهتنها در این فنومنها که کلاً به خود او شبیهاند (یعنی در انسانها و حیوانات) باز خواهد شناخت، بلکه تأمل مستمر، او را به بازشناختن آن نیرویی سوق خواهد داد که در گیاه میتند و میروید. نیرویی که بلور با آن صورتبندی میشود. نیرویی که مغناطیس را به سمت قطب شمال میگرداند. او همهی اینها را فقط در فنومن به مثابه اموری متفاوت بازخواهد شناخت، اما طبق سرشت درونیشان، همهی این نیروها یکی هستند.»
در تفسیر کلام شوپنهاور باید دقت کرد که او نیز مانند کانت وجود فنومن و نومن را میپذیرد؛ اما برخلاف کانت نومن را به اراده ربط میدهد. (کانت نومن را به خدا نسبت میداد.) زیرا شوپنهاور به خدا و نفس معتقد نبود. همچنین منظور از اراده در فلسفه شوپنهاور، عقل نیست. در واقع شوپنهاور رابطهی عقل و اراده را به این صورت بازگو میکند که اراده، رهبر انسان است نه عقل؛ به این معنا که انسان ابتدا چیزی را اراده میکند و آنگاه عقل آنچیز را توجیه میکند. البته اینکه انسان چه چیزی را اراده میکند نیز به اراده فی نفسه باز میگردد که در کل عالم وجود دارد (میتوان گفت که فروید در بیان نظریات ناخودآگاه و ایگو و سوپرایگو، از نظریات شوپنهاور ایده گرفته باشد).
شوپنهاور به دلیل وجود این ارادهی معطوف به زندگی، زندگی را سراسر رنج میداند. او این موضوع را به صورت زیر شرح داده است:
«رنج، ذاتی زندگی است و لذا از بیرون بر ما روان نمیشود، بلکه هرکس منبع دیرپای آن را درون خودش به اطراف میبرد.»
شوپنهاور در سه وجه این درد و رنج را توضیح میدهد:
۱- او ادعا میکند که وجود عادی ما آفرینندگان زنده، چنان است که باید به سوی اهداف سخت بکوشیم. شوپنهاور اشاره میکند موجودی که میکوشد و آگاه است که کدامیک از اهدافش محقق شده است، موجودی است که رنج میکشد. هر یک از ما باید بکوشیم تا باشیم و به ناچار کشمکش اهداف رخ میدهد (به منظور بقا و بودن، مجبور به انتخاب بین اهداف هستیم).
۲- شوپنهاور میگوید رنج با ارادهی معطوف به زندگی متصل است. زیرا این اراده نه از حالت خشنودی، بلکه از نوعی کاستی برمیخیزد که این کاستی خود نوعی از رنج است. وقتی کسی از دستیابی به اهدافش بازمیماند، کاستی (همراه با آگاهی ازعدم نیل به غایتش) به درازا کشیده میشود و این، رنج را پیش میبرد.
۳- در نهایت نیز دستیافتن به اهداف، هرگز کوشش و رنج را یکسره متوقف نمیکند. هیچ کامروایی ممکنی در جهان نمیتواند برای خاموش کردن تب و تاب آن کافی باشد، بر مطالباتش مقصود نهایی نهد و حفرهی عمیق قلبش را بیاکند.
در نهایت شوپنهاور راه رهایی از این رنج را انکار ارادهی زندگی میداند؛ اما سؤال اینجاست که این انکار به چه صورت است؟ آیا مرگ (و بهویژه مرگ خودخواسته و خودکشی) بهعنوان راهی برای انکار ارادهی زندگی شناخته نمیشود؟
شوپنهاور دو دلیل برای عدم امکان رهایی از رنج و درد از طریق خودکشی را مطرح میکند:
۱- دلیل اول بیشتر ناظر بر عدم امکان رهایی از رنج به وسیلهی مرگ بهصورت عام است. شوپنهاور نه به فنا و نه به بقای جاودانی به وسیلهی مرگ اعتقاد نداشت و آن دو را کذب برابر میدانست. او برای بیان دلیل اول خودش، به نظریهی فنومن و نومن خود بازمیگردد. یعنی آنکه در صورت مرگ، فنومن ما که متعلق به مکان و زمان مشخصی است، دچار فنا میشود؛ اما همچنین شوپنهاور بیان میکند که «خود» بسی بیشتر از این است. فرد همچنین چیزی در خود، بیرون از زمان و مکان و فراسوی تغییر است که بدین سان پذیرای مرگ نیست. او بیان میکند که خود فنومنال من، محققاً بخش ناچیز از آن «منی» است که بهراستی هستم:
«واقعاً بزرگترین ایهام در واژهی «من» قرار دارد. آن سان که این واژه را میفهمم، میتوانم بگویم مرگ، تمام پایان «من» است؛ وگرنه به همان اندازه که این پدیدار فنومنال شخصیام، بخش بینهایت کوچک از خود درونی راستینم است، من ازجهانم (من بخشی از جهان هستم و به جهان باز میگردم)».
ایده این است که جهان (در اینجا و اینک) خود را به مثابه «من» فنومنال تجلی میکند. اما آنگاه که «من» از وجود داشتن دست میکشد، همان جهان خود را در افراد دیگری متجلی خواهد کرد که هر یک، از خود به مثابه «من» یاد خواهند کرد. درست آنسان که خواهد گفت: من اغراضم را پی میگیرم، من رنج را تجربه میکنم و مانند آن. از این رو، مرگ آزادی از رنج را فراهم نمیآورد.
۲- شوپنهاور در دلیل دوم بیشتر به عدم امکان نیل به آزادی و انکار ارادهی زندگی از طریق خودکشی میپردازد. وی معتقد است که با خودکشی صرفاً به براندازی فنومن فردی خود موفق میشویم؛ اما سرشت درونی (نومن) با خودکشی از بین نمیرود و باز هم متحمل رنج و درد است.
«خلاصی اختیاری از فنومن فردی (که غیر از انکار ارادهی معطوف به زندگی است) فقط فعل آزادیاش، برای پدیدار شدن در فنومن است. … خودکشی بیش از آنکه انکار اراده باشد، فنومنی از تأیید قوی اراده است؛ زیرا سرنوشت ذاتی انکار، در این امر واقع نهفته است که از زندگی و نه از ماتمهای زندگی احتزاز شود. خودکشی، زندگی را اراده میکند و صرفاً از شرایطی ناخرسند میشود که این ماتمها، بر آن اساس به او رسیده است. لذا از آنجا که او فنومن فردی را برمیاندازد، بههیچوجه نه از ارادهی معطوف به زندگی، بلکه صرفاً از زندگی دست میکشد».
شوپنهاور اذعان میکند که شخص حق فردی دارد که برای رسیدن به آزادی از طریق رنج، مرتکب خودکشی بشود و حتی او میپذیرد که میتواند بفهمد که چرا شخص چنین کاری را اقدام میکند، اما تحقق آزادی را از این طریق انکار میکند.
در نهایت شوپنهاور راههایی را برای انکار ارادهی زندگی معرفی میکند:
ابتدا شوپنهاور، هنر را بهعنوان راهی (موقت) برای انکار ارادهی زندگی معرفی میکند. در هنگام انجام همل هنری و یا مشاهدهی اثری هنری، لحظهای از زندگی جدا شده و امیال انسانی از بین میروند؛ اما زمانی که اقدام هنری تمام میشود، به زندگی برمیگردیم و زندگی مترادف است با رنج. به همین علت است که او هنر را بهعنوان راهی موقت انتخاب کرده است.
راه نهایی انکار ارادهی زندگی، زهد است. رسیدن به مقام وحدت میان انسانها و خروج از کثرتگرایی. رسیدن به مقامی عارفانه که دیگر گوش نشنود، چشم نبیند و مغز نیندیشد…
شاید این متن بیشتر شما را سردرگم کرده باشد. متأسفانه یا خوشبختانه، طبیعت فلسفه و شناخت همین هست. شوپنهاور نمیتواند دارویی برای مرگآگاهی تجویز کند و رسیدن به مقام زهد مسیری دشوار و متفاوت است. سردرگمی دربارهی مرگ هیچوقت پایان نمییابد. دوست دارم این متن را همچون آغازش، با مونولوگ هملت به پایان برسانم:
بودن، یا نبودن: مسئله این است
آیا شایستهتر آن است که به تیر و تازیانهی تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم
تا آن دشواریها را ز میان برداریم؟
مردن، آسودن، سرانجام همین است و بس؟
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن. . . آسودن… و باز هم آسودن… و شاید در احلام خویش فرورفتن.
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشهی اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رؤیاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وامیدارد؛ و همین مصلحتاندیشی است
که اینگونه بر عمر مصیبت میافزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیرشده، بیشرمی منصبداران
و دست ردّی که نااهلان بر سینهی شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
ارادهی آدمی را سست مینماید.
و ما را وامیدارد که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بیرنگ میکند.
و از این رو اوج جرئت و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل بازمیدارد
(ویلیام شکسپیر_ نمایشنامهی هملت_پردهی سوم)