سلام دوباره
خب من بهتون گفتم که کی هستم و یه کوچولو از علایقم رو بهتون گفتم
حالا میخوام دوباره سُفره ی دلم رو باز کنم براتون
بریم به دبیرستان و سن 16 و 17 و 18سالگی :
سال دوم دبیرستان در تابستان به مسافرت رفتم
و این شد که وقتی برگشتم همه زندگی این بشر رو به نابودی گرفت
همان سال ظرفیت مدارس تقسیم بندی شد و هر کس فقط میتونست توی منطقه ی خودش درس بخونه
من در سن حدودا 16 سالگی نمیدونستم میخوام چیکار کنم با درس و زندگی ام یک بی برنامگی کامل ...
من از قبل میدونستم که میخوام رشته ی انسانی درس بخونم اما مدرسه ای که من میخواستم برم ظرفیت نداشت
باورتون میشه ظرفیت مدرسه ای که پارسال سال اول دبیرستان در آن در خوندم تموم شده بود آن هم بعد از تنها یه سفر
که آی و وای که برو رشته فنی خیلی خوبه و سریعتر دیپلم میگیری و عِل و بِل
خلاصه آخرین روزهای شهریور با مادر خانوم راهی مدرسه فنی شدیم که کلی با خونمون فاصله داشت
اینم بگم من کلا آدم آروم و مظلوم وحرف گوش کنی بودم خیلی خیلی ...
مدرسه فنی ابتکار برای ثبت نام در رشته کامپیوتر رفتم
اما چشمتون روز بد نبینه
رشته کامپیوتر هم ظرفیتش پر شده بود
همون موقع معاون مدرسه که هاشمی نامی بود به من گفت که رشته الکترونیک جا داریم فقط
میری؟
یه نگاه به مادرم کردم یه نگاه به هاشمی
دقیقا یادم نیست که چجوری ثبت نام کردم
ولی اینجوری شد که از انسانی رسیدم به الکترونیک رشته ای که هنوزم که هنوزه چیزی ازش نمیدونم
من آدمی بودم و هستم که با ریاضیات کلا میونه ای ندارم یعنی ریاضی بیاد سمتم راهم رو کج میکنم و یهو افتادم بین یه مشت مخِ ریاضی ، و تشنه ی الکترونیک
اولین روز معلممون بهمون گفت هر کس الکترونیک دوست نداره نیاد این رشته عوض کنه رشته اش رو
ولی منِ خر همینجوری نشستم
خب کجا میرفتم چیکار میکردم؟
نشستم و درس خوندم
سال سوم خواهرم از رشته تجربی به تربیت بدنی تغییر رشته داد
جا نمونه که بگم :
من و خواهرم دوقلوییم
خب داشتم میگفتم
آره اما من ادامه دادم رشته ی الکترونیک فکر کنم با سه تا تجدید که خب مسلما یکی از اونا ریاضی بود و حتی فکر کنید امتحانات میان ترم رو هم باز ریاضی رو افتاده بودم
شاید اینا باعث خجالت باشه
ولی من باورم اینه که هر کسی برای یه چیزی ساخته شده من برای ریاضی ساخته نشدم
من برای جغرافیا، تاریخ ، ادبیات ، عربی و زبان انگلیسی ساخته شدم
خب
کجا بودیم ؟
آهان سال دوم رو بالاخره یجوری با التماس پاس کردم
اما سال سوم
خب زندگیه من تغییر کرد ، خیلی هم تغییر کرد
پدر و مادرم تضمیم گرفتن جدا بشن و جدا شدن
و من و خواهرم با پدرم زندگی کردیم
شاید بگین چه مامان بدی که بچه هاشو ول کرد اما قضاوت نکنید مادر من به دلایل کاملا منطقی جدا شد
که در این مقاله نمیگنجه
خلاصه سال سوم رو با این اوضاع و اذیت شدن در مدرسه بخاطر همون آروم بودنم و ساکت بودنم و اینجورر چیزها به اتمام نرساندم
و سه تا درس رو پاس نکردم
بارها امتحان دادم بارها تلاش کردم
نمیدونم شاید تلاش زیادی هم نکردم و فقط به نظر خودم تلاش میکردم
اما این شد که ریاضی افتاد دنبالم
من بدو ریاضی بدو ...
پی نوشت : این سری نوشته ها ادامه داره منتظر بعدی باشید
پی نوشت دوم : لایک و کامنت فراموش نشه (البته اگه دوست داشتین)
پی نوشت سوم : متن بلند خوبه یا کوتاه نمیدونم شما بگین