در این یکی دو سال گذشته همیشه سعی داشتم که بهترین تجربیاتم را چه تلخ و شیرین در بخش بلاگ سایت شخصی خودم یادداشت کنم تا رسیدم به اولین نقطه از شروع اینکه دنیای من چطور به دنیای بچه پرروها باز شد.
از آنجا که میدانم شخص مورد نظر این مطلب را میخواند نمیخواهم وقت را تلف کنم پس سریع موضوع اصلی را مطرح میکنم بدون مقدمه.
امشب شهروز شفیعی در صفحه لینکدین خود خبر خداحافظی با دپارتمان دیجیتال کانون ایران نوین را منتشر کرد و این خبر از این جهت برای من مهم بود که بدانم یک شخص منحصر به فرد از دید من (و احتمال قوی خیلیهای دیگر)، چطور تصمیم میگیرد و چگونه انتخاب میکند.
اگر بخواهیم به شکل یک اتفاق ساده به این موضوع نگاه کنیم خب یک تصمیم ساده در عین حال منطقی برای شخصی است که یک مدت مدیر بوده و الان دیگر مدیر نیست، چیزی که در ایران زیاد اتفاق میافتد و به آن عادت داریم، اما بیایید یک فرق بزرگ بین افراد تاثیرگذار یا DNA-X و افراد معمولی بگذاریم، من فکر میکنم آقای شفیعی یک فرد تاثیرگذار هستند، تاثیر بر روی یک شخص یا دو شخص نه، تاثیری در اندازه یک جامعه آماری به اندازه یک شهر در حد و اندازههای کرمان یا همدان یا میلزواکی و توسان با حدود ۵۰۰ هزار نفر جمعیت که به عقیده من در این ۵۰۰ هزار نفر افراد تاثیرپذیر و تاثیرگزار نسبت بیشتری به یک شهر معمولی دارد.
من جسارت میکنم و این مقاله را به نام باشگاه بچه پرروها مینویسم و منتشر میکنم تا بتوانم کمی از درسهایی که در تیم شهروز شفیعی گرفتم را با دوستانم به اشتراک بگذارم.
۱۲ کیلومتر به هدف طوفان شد
امین محمدی همیشه من رو یک فرد سرسخت و تشنه موفقیت میدونه و به استدلال خودش اون روز اولی که من رو دید خالی از برف بودم و واقعیت ۱۲ کیلومتر از فرحزاد تا پارکوی رو برای رسیدن به محل کار با پای پیاده تا زانو برف طی کردم تا برسم، واقعیتش رو بخواید رسیدن به کانون ایران نوین خیلی عجیب بود نشان به آن نشانی که در مسیر راه با یک پسر مدعی آشنا شدم و لحظهای که فهمید به کانون میروم رفتارش با من به کلی تغییر کرد، نمیدانستم چرا؟
تا به واحد دیجیتال رسیدم کلی آدمی رو دیدم که با اینترنت قطع به سر و کله هم میزنند، باور کنید علی حسینی به سرعت داشت پروپوزال میزد، سورنا روی شیشه مینوشت، الناز حواسش بود که یکی سازمان را دور نزد و همه چیز طبق روال پیش برود، سارا سلاحی و رضا فرید و مونا صفری و علیرضا نانکلی و اسحاق در حال عکاسی بودند، آذین و فروغ و مهدیس هم در مورد خاطراتشان در چند روز گذشته آرام و مهربون صحبت میکردن،احمد و امین هم قهوه جدید پیدا کرده بودن و تو آشپزخونه با آقای فرامزی گرم گرفته بودن که به یکباره شهروز با تاخیر زیادی که ناشی از برف بود وارد واحد شد، هیچکس سیستم کاریش را تغییر نداد ولی کار رسمیت پیدا کرد. اولین نفری که مورد عصابت شلیکهای مدیریت قرار گرفت سینا بود، فکر کنید سینا تمام تلاش خود را میکرد ولی ظاهرا کم بود، خودش هم نمیدانست که دیگر چقدر باید سریعتر حرکت کند و تنها جملهی روز اولی که شنیدم و یادداشت کردم این بود: فکر میکنی ما بهترینیم؟؟؟ نیستیییییییم باید بهتر و بهتر بشیم، میفهمیییید بهتر
ی چیزی شبیه مربیهای بوکس یا دوی سرعت، یک چک محکم بهت میخورد ولی سریعتر از همیشه حرکت میکردی، شبیه شلاق بود، آره شلاق یک کلمه درسته.
من سال ۹۷ با شهروز مصاحبه کردم و با همکاری من اوکی بودند اما من از لحاظ شرایط مالی در توانم نبود که در کانون حضور پیدا کنم تا اینکه سال ۹۸ با مصاحبه الهام یاوری وارد شدم، من قبل از اینکه وارد سیستم سرپرستان واحد بشم با الهام یاوری کار میکردم، الهام واقعا خونگرم بود و میخواست واحد رو، رو به جلو حرکت بده، امیرحسین و سینا هم همینطور، آذین و الناز و مریم و محمد هم همینطور، راحت تر بگم، همهی افراد واحد برای حرکت رو به جلو آماده بودند، مشابه یک ترکیب فوتبال که هر بازیکن فقط یک فرصت میخواست تا بگه چی تو چنته داره، این عجیبترین چیزی بود که تا الان دیده بودم، باور کنید سیستم ۷۰۰ نفره را از نزدیک دیدم که زیر پای افراد متخصص را خالی میکردند و مدیران نمیتوانستن شناسایی کنن که حتی چه اتفاقی افتاده است، اما اینجا داستان یک چیز دیگر بود.