داستان از جایی شروع میشه که فکر میکنی همه چی عادی هست و در دنیای واقعی مشغول کار هستی و یکدفعه یک علامت اشنا مثل بو یا شکل یا آهنگ یا هر چیز دیگه ای تو رو جایی میبره که سالهاست که اون رو تجربه نکردی و یک دفعه یک سری خاطرات از جلو چشمت عبور میکنه که انگار همین الان همه اونا رو گذروندی یک دفعه شکه میشه ادم از این همه فاصله از اون اتفاق و این روزی که کلا در اون هست. بعضی وقتا اون اتفاق نه قابل بیان هست و نه قابل فراموش کردن و این هست که تو فکر میکنی که بخشی از وجودت رو در گذشته ای دور جا گذاشتی.
واقعیت مساله اینه که اگه همه ما ازمون گذشته ای که گذروندیم رو بگیرن هویت خودمون رو از دست میدیم چون نمیدونیم چی بودیم و بر چه اسای کار میکردیم و پیش بینی رفتارمون خیلی سخت میشه.
بله امروز برای من یک آهنگ من رو به سال 1998 بعد از جام جهانی برد و کلی خاطره رو برای من زنده کرد.
اینکه همه اون ادم ها که در کنار هم میخندیدیم و روزگار میگذروندیم با چه سرعتی از هم دور شدیم و الان هر کدوم از ما توو گوشه ای پرت شدیم و داریم زندگی میکنیم
اینکه چند تا از اون بچه ها هنوز زنده هستن و یا اینکه دارن چه کار میکنن باعث میشه ادم به فکر فرو بره ...