خب ۱۷ روزه که از اون ماجرا گذشته و من تنها تر از قبل شدم.بهترین رفیقمو از دست دادم توی مدرسه و اونم بهم پشت کرد.
الان دقیقا توی این وضعیتم که اون آهنگه میگه:
کاش دشمن و دوست یار نمیشدن..
خانواده بیشتر از قبل باهام عجیب رفتار میکنه و این مزخرفه.به جرعت میتونم بگم که بی کس ترین آدم این کشور و شایدم این شهر هستم.
حرفایی ازم به گوشم خورده که دقیقا نمیدونم چه واکنشی باید نشون بدم.درحالی هیچکدوم واقعیت ندارن.میخوام همه چیو بسپرم به گذر زمان..
همشون یروز برمیگردن.برای این اینو میگم که کسایی که احساساتمو پر پر کردن برگشتن و وارد زندگیم شدن.ولیخب، آدمایی که قبلاً بهت آسیب زدن الآنم میتونن آسیب بزنن.پس نباید به هیچکس دل بست.
چند هفته اخیر خیلی سخت گذشت.سخترین بخشش اینجا بود که مجبور شدم اون کتابی که اولش برام متنی رو که نوشته بود رو با نامه ای که آغشته به بوی ادکلنش بود رو بندازم بره.
متنش این بود که:
«یجایی میخوندم که میگفت:تو مسافری،مقصد از توست و و همسفری.
ولی برای من،تو خود مسافری،برای من همسفری و مقصد هم تو هستی! امیدوارم با خواندن این کتاب همیشه منو به یاد داشته باشی و همیشه عاشقم باشی.همونجوری که من عاشقتم..تولدت مبارک آوای من»
نامه این بود:
«دخترم،بابایی توی این یک هفته ای که نبودی نتونسته زندگی کنه.هرشب و روز به یادتم و امیدوارم زودتر برگردی تا خاطرات قشنگی بسازیم و درموردش حرف بزنیم..راستش فکر کنم حق با توئه.آخرش این نامه برامون میمونه.فکر کنم این تنها روش چت کردن باهاته.دوستت دارم»
راستش دلم برای اون و خاطراتمون تنگ شده..ولی سوال اینجاست؛ اونم به همین اندازه دلش برام تنگ شده؟!
چندتا نکته رو برای زنده بودن توی این چند هفته قشنگ یاد گرفتم:
۱)وابسته نباش!
بنظرم بدترین درد مرگه.ولی بدتر از اون وابسته شدن به آدمیه که تورو نمیخواد و زندگیتون از هم جدا بود از اول.باید رو این کار کنم که دیگه وابستگیم به همه چیز رو از بین ببرم.حتی کتابام:)
۲)تنهایی بهتر از بودن با آدمای عوضیه
همه به نحوی با یه بهونه ای پشتمو خالی کردن.و خب به این نتیجه رسیدم که واقعا بهتره تنها باشم تا اینکه سلامت روانمو از این بیشتر از دست بدم.
۳)اونجوری که من میخوام بقیه نمیخوان
منظورم اینه که اونجوری که من از جون مایه میزارم توی هر رابطه ای(چه دوستانه،چه عاشقانه)، بقیه زده میشن.گاهی وقتا به این نتیجه میرسم که اگه منم مثل یه سری از دخترا بودم و فقط به قصد خالی کردن جیب یه پسر بودم،قطعا اینجوری آسیب نمیخوردم..
همیشه اینجوری میشه.هرسال آخر تابستون به شدید ترین حالت ممکن آسیب میخورم.دلم براش تنگ شده.برامون.برای خاطراتی که داشتیم تنگ شده دلم..برای خودم دلم تنگ شده..
ولی اونا همیشه برمیگردن،نه؟