برای دخترم، غزاله خانوم، که میدانم بسیاری از صفحات این کتاب را پاره خواهد کرد.
از قیطریه تا اورنجکانتی با همین جمله شروع میشود. و این تازه غمانگیزترین بخش ماجرا نیست. حمیدرضا صدر، از قیطریه تا اورنجکانتی را «وقایعنگاری یک مرگ از پیش تعیینشده» مینامد. هر صفحه از کتاب و هر خط از نوشتههای صدر شما را یاد یک مرگ از پیش تعیینشده میاندازد و این یاد تا انتهای آخرین صفحه کتاب شما را تنها نمیگذارد.
از قیطریه تا اورنجکانتی خط به خطش دنیای خودش است. داستان ماههای پایانی پدری که هر پسری دوست دارد وقتی پدر شد آن شکلی باشد.
از قیطریه تا اورنجکانتی، داستان روزهایی است که شاید هر کدام از ما بهنوعی آن را ببینیم، ولی هیچوقت فکرش را هم نمیکنیم. کتاب روایت یکی از ماست! حمیدرضا صدر! کسی که فکرش را هم نمیکرد یک روز درگیر سرطان یا بهقول خودش، «کارسینومای لعنتی» بشود.
نه از قیطریه تا اورنجکانتی پیچش داستانی عجیبوغریبی دارد، نه قلم حمیدرضا صدر یک چیز افسانهای است. ولی نمیشود کتاب را زمین گذاشت. نمیشود با آن نخندید و نمیشود با آن گریه نکرد. در یک کلام سخت است کتاب را فراموش کنی.
کتاب آن قدر که باید طولانی نیست. نمیشود در سیصد و خردهای صفحه، هزار و هزار و هزار داستانی را گفت که صدر میدانست. جاهایی از کتاب بود که میشد فهمید حوصله نویسنده از بیماری و تلاشش برای شکستدادن مرگ آنقدر سر رفته که به کلمات پناه آورده. افسوس که در نهایت این بیماری و عوارض آن بود که پیروز میشد و نمیگذاشت که حمیدرضا صدر، آن قدر که میخواهد بنویسد.
حمیدرضا صدر در داستان گاهی با آبوتاب فراوان از مهرزاد، همسرش مینویسد و گاهی احساسات پدرانهاش در مورد غزاله صدر، دخترش، را بیان میکند. در بخشی از دوستانش مینویسد و در بخشی دیگر مردمش را توصیف میکند.
انگار او اصلاً نمیداند کیست. انگار نمیداند چقدر دیگران دوستش دارند و نمیداند چقدر مردم از او خاطره دارند. او از دردهایی مینویسد که گاهی مستقیم از لوله تفنگ بیماری بهسمتش شلیک میشوند و گاهی از زخمهای شمشیرِ روی تن مردم کشورش نشأت میگیرند.
او از فرزندبودن مینویسد. از روزهای زیبایی مینویسد که در لابهلای تلخی زمانِ حالش گم شدهاند. او که حالا پدر شده، داستان فرزندبودنهایش را بازگو میکند. از مادری تعریف میکند که آن سوی دنیا چشم انتظار یک خبر خوب است. صدر در آن واحد، پدرانه، پسرانه، همسرانه و برادرانه مینویسد.
از قیطریه تا اورنجکانتی، روایتی است از مردی که مردم را بلد بود. در جای جای کتاب داستان معاشرتهایش را میگوید و هر بار خواننده با خود میگوید مگر میشود یک آدم اینقدر خونگرم باشد.
در بخشی از کتاب صدر دربارهٔ صحبتش با ناشری برای چاپ کتابش بعد از مرگش، مینویسد. از نظر من این بخش کتاب سنگینترین قسمت آن است. چطور میشود صحبت چاپ کتابی را کرد که میدانی که وقتی چاپ میشود نیستی که ببینی. شاید قشنگترین کتاب صدر از قیطریه تا اورنجکانتی باشد، و احتمالاً خودش هم به این موضوع واقف بود و این درد ماجرا را چندبرابر میکند؛ مگر میشود بدانی کلماتی که حالا مینویسی قرار است بهترین کلماتی باشد که تا به حال نوشتی ولی هیچ وقت شانس این را نداشته باشی که ببینی مردم چطور با ولع کتابت را میخوانند.
از قیطریه تا اورنجکانتی داستان خاطراتی است که با خواندنش، صفحهبهصفحه به مرگ بیشتر نزدیک میشوی، بیشتر میفهمی و بیشتر یاد میگیری.
و در انتها با خواندن کتاب، بهفاصله قیطریه تا اورنجکانتی، اشک میریزی!
به یاد حمیدرضا صدر