بهزاد ناصرفلاح
بهزاد ناصرفلاح
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

پیرمردی که از جوان‌ها می‌نوشت؛ نقدی جامعه‌شناختی بر فیلم سالِ سلینجرِ من

نه فقط من، خیلی‌ها سلینجر را با ناطور دشت می‌شناسند. علاقه من به ناطور دشت و داستان هلدن باعث شد تا به سراغ دیدن فیلم بروم. فیلم از نام سلینجر سوءاستفاده می‌کرد!

پوستر فیلم

در نگاه اول، پوستر فیلم ناطور دشت را به یاد من انداخت. هلدن کالفیلد، تک‌وتنها ایستاده در یک هتل شیک‌وپیک. از زاویه‌ای که من به فیلم نگاه کردم، جوانا راکوف در این تصویر با اینکه می‌داند خبری از دیدن سلینجر نیست، همچنان دوست دارد که منتظر بماند، همچنان دوست دارد که باور کند، سلینجر آن سلینجری نیست که مردم می‌گویند.

همان طور که انتظار می‌رفت، نام سلینجر بزرگتر از دیگر بخش‌های این پوستر کار شده است که کاملاً منطقی است؛ نامی به بزرگی نام سلینجر را نمی‌توان در جای دیگری گذاشت!

اگر کسی نه سلینجر را بشناسد و نه بداند که او چه جایگاه در ادبیات دارد و نه اسم جوانا راکوف به گوشش خورده باشد، پوستر به او می‌گوید که داستان فیلم قرار است در سال‌های پایانی قرن گذشته میلادی و در نیویورک دنبال شود.

به‌طورکلی، پوستر فیلم نه به‌اندازه نام سلینجر، ولی به اندازه داستان فیلم خوب است و همان چیزی است که باید از فیلم انتظار داشت.

فیلم

در دقایق ابتدایی فیلم خبری از سلینجر نیست ولی از ادبیات چرا! کمی که جلوتر می‌رویم، کتاب‌های سلینجر در قفسه مؤسسه، تازه چشم مخاطبی که به خاطر نام سلینجر فیلم را باز کرده بود جلب می‌کند. فیلم برای من هم از اینجا شروع شد.

جدای از اینکه فیلم از روی داستان واقعی راکوف ساخته شده، ولی نام سلینجر، شخصاً برای من، آنقدر بزرگ است که هیچ بخشی از فیلم به یاد این مسئله نیفتم که فیلم را از روی داستانی واقعی ساخته باشند.

دختری همیشه خندان در حال رفتن و همیشه گریان در حال برگشتن، توصیفی ‌است که می‌توانم برای بخش عمده‌ای از فیلم داشته باشم؛ موضوعی که خودِ راکوف می‌داند چرا و به نظر من به خجالت، ناتوانی، غرور (یا هر چیزی که می‌شود اسمش را گذاشت) جوانا باز می‌گردد که نمی‌تواند حرف دلش را بزند؛ عشقش به ادبیات و نویسندگی و شعر و شاعری جار بزند.

شاید جوانا تصویری از خیلی از ما باشد. همه چه در سر کارمان، چه در کلاس درسمان و چه در هر بخشی از زندگی، سلینجری داریم که منتظریم با او رودررو شویم، منتظریم تماس بگیرد، منتظریم که نامه بنویسد، پیامی بدهد یا حتی چشمش به چشممان بخورد، ولی آن وقت که این فرصت پیش می‌آید، تنها همان کاری را می‌کنیم که قرار است بکنیم، نه کاری باید بکنیم! همان چیزی را می‌گوییم که قرار است بگوییم و نه آن چیزی که باید بگوییم. شاید ما هیچ وقت مثل جوانا شانس نداشته باشیم که سلینجر از ما سؤال کند و از زیر زبان‌مان حرف بکشد.

رابطه عاشقانه جوانا با دان شاید نکته اصلی این ماجرا بود. شاید اگر دان یک خوره ادبیات نبود، جوانا هیچ وقت آن طور که در فیلم می‌بینیم شیفته نامه‌ها و سلینجر نمی‌شد.

زندگی جوانا در آن برهه زمانی، زندگی یک آدم خوش شانس است که در زندگی کم نمی‌بینیم‌شان. نه آنقدر عادی که بتوان ساده از کنارش گذشت و یک فیلم در موردش نساخت، و نه آنقدر حیرت‌آور که بتوان ساعت‌ها در موردش نوشت؛ زندگی او واقعا یک «زندگی» بود؛ پر از ناامیدی، پر از اقبال و پر از ریسک‌هایی که شاید اگر یکی از آنها هم جواب نمی‌داد، الان فیلمی به این نام و داستانی با مضمون زندگی جوانا راکوف نمی‌دیدیم.

نقدی کوتاه بر ترجمه زیرنویس فیلم

زیرنویسی که فیلم را با آن دیدم، زیرنویسی بود با تمام اشکال‌هایی که تمام زیرنویس‌های فارسی فیلم و سریال‌ها دارند: دیکشنری را بردار و معادل پیدا کن! مترجم فیلم مرا یاد جوانا انداخت، او هم ناطور دشت را نخوانده بود! او هم سلینجر را نمی‌شناخت!

سوای از سلینجر و کارهایش، مترجم رابطه میان کاراکترها را نفهمیده بود؛ انگار از دیکشنری پول گرفته بود که همان چیزی را بنویسد که دیکشنری می‌گوید!

حرف آخر

فیلم «سالِ سلینجرِ من»، فیلمی بود که سعی می‌کرد الهام‌بخش و امیددهنده باشد، ولی بیشتر معمولی بود.

فیلمنقدجامعه شناختیسینماادبیات
دوست دارم همه ببینند ترجمه حرفه‌ای تا چه حد با چیزی که از ترجمه می‌شناسیم متفاوت است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید