اتفاقی یا توفیق اجباری، هر چه که اسمش را بگذاریم، دوباره نشستم و فیلم ترمینال رو دیدم! این دفعه با دفعه پیش فرق میکرد. اولین بار که دیدمش، یه فیلم با نمره ۸، در مورد داستان جذاب مردی که در فرودگاه گیر میافتد، دلش بند یک خانم میشود و هزار داستان دیگه بود.
این بار کمی متفاوت بود. مثل این که این بار داستان گیرافتادن ویکتور ناوورسکی را نمیدیدم. داستان یک آدم بیکشور بود. کسی که هویتش در کراکوژیا جا گذاشته بود، کسی حرفش را نمیفهمید، کسی را نداشت که به شوخیهایش بخندد، کسی را نداشت که برای بدبختیهایش گریه کند و حتی کسی را نداشت که بگوید کسی دارد!
داستان شیرین کسی که برای ادای احترام به عزیزترین فرد زندگیش به آمریکا میره، انگار حالا برای من شده بود تلخترین روایت تاریخ. داستان آدمی که در فرودگاه گیر میکند!
ویکتور ناوورسکی قصه با قشنگترین هدف دنیا وارد عالمی میشه که شاید هیچوقت فرصت دیدنش رو نداشته باشه. یک فرصت پنجاهپنجاه برای رسیدن و نرسیدن!
انگار داستان ترمینال، داستان دروازهایه که شاید تویی که این صفحه رو باز کردی هم یه روزی مجبور بشی از داخلش عبور کنی و شاید عزیزترینهات همین الانشم پشت اون دروازه باشن.
انگار داستان ترمینال، داستان غمهاییه که بعد از اون دروازه انتظارت رو میکشه و تو دل به اون پنجاه درصد خوبش بستی و طناب زندگی رو به دست چیزی که دادی که بقیه بهش میگن احتمالات.
ولی مثل این که داستان ترمینال، داستان خوشحالیها هم هست. داستان آدمی که بعد از دروازه نکبتبارِ پرغمِ تنهایی، دوباره عاشق میشه، دوست پیدا میکنه و میسازه.
پشت اون دروازهای که کسی منتظرت نیست، آدمهایی نشستن که پشت یک عالمه دروازه دیگه منتظرت میشینن، سالها باهات میخندن، هزار بار برات گریه میکنن. آدمهایی که از پشت شیشه باهم رنگینکمون رو نگاه میکنید، دراومدن خورشید رو تماشا میکنید و روی سنگ فرشهای یه جای قشنگ قدم میزنید.
همین حالا که این چند خط را مینویسم، چند صد نفر یا شاید چند هزار نفر آدم برای خوشحالکردن عزیزترینهاشون، چند میلیون قدم از بهانههای زندگیشون دورن. شاید این چند خط ادای احترامی باشه برای آدمهایی که شجاعتشون چند میلیون برابر منه!