خیلی از شروع کویید نگذشته بود که متوجه شدم دارم عجیب تر از قبل زندگی می کنم. تعداد باری که دست هام رو توی یه روز میشستم به طرز وحشتناکی زیاد شده بود، بعد از هر بار بیرون رفتن حتما باید دوش میگرفتم، یه الکل برای بیرونم داشتم و یه الکل هم توی اتاقم که همیشه بتونم دستم رو اسپری کنم و کم کم، اوضاع رسید به جایی که دیگه رسما ارتباطم با دنیای بیرون رو قطع کردم.
از اون موقع به بعد، اوضاع مدام بدتر می شد و خیلی زود به حدی رسید که من رو کاملا فلج کرد. نمیتونستم هیچ کاری بکنم، بدون اینکه عواقب وحشتناکش (!) همه ی شب ذهنم رو مشغول نکنه.
رو آوردم به غذا خوردن. تنها کاری بود که خیلی روش حساس نمی شدم. توی هر موقعیت و هر حس و حالی در حال غذا خوردن بودم. اغلب فست فود. و بین هر وعده غذا یکم چیپس و خلاصه انواع و اقسام خوراکی. استرسم رو برای مدت کوتاهی کاهش میداد. و این وضعیت اونقدر ادامه پیدا کرد که 30 کیلو به وزنم اضافه شد.
روابطم رو از دست دادم. برای مدت طولانی تقریبا هیچ دوستی نداشتم. آدما وقتی میدیدن که باهاشون بیرون نمیرم و وقت نمیگذرونم فکر میکردن که از قصد این کارو میکنم و رفته رفته رابطه رو کم میکردن، در حالیکه من فقط بابت کووید نگران بودم.
زندگیم رو از دست دادم. شب ها تا صبح توی اینترنت می چرخیدم و روزا رو خواب بودم. حتی توی اینترنت گشتن هم راحت نبود. چی میشد اگه من پستی میذاشتم که به کسی برمیخورد و دست بر قضا اون آدم یه دیوونه ای باشه که بخواد یه روز جلوی من رو بگیره و یه بلایی سرم بیاره؟ این فکر حتی برای خودم هم مسخره ست، اما واقعا من رو نگران میکرد. اونقدر که کلا شبکه های اجتماعی رو هم کنار گذاشتم.
چند روز یه بار لپ تاپم رو ریست میکردم. یا کتابی که صد صفحه ش رو خونده بودم رو دوباره از اول میخوندم (و اگه نمیخوندم استرس همه ی وجودم رو میگرفت) یا سریالی که یه فصلش رو دیده بودم رو دوباره از اول شروع میکردم.
توی خیابون اگه هندزفریم توی گوشم بود و من یه چیز کثیف میدیدم اون هندزفری رو مینداختم دور (بدون اینکه اصلا کوچکترین برخوردی این دو جسم با هم داشته باشن). و این رفتار هم اونقدر ادامه پیدا کرد که کم کم کتابام رو دور مینداختم، کلا هاردم رو بدون هیچ دلیلی پاک میکردم و خلاصه کار به جایی کشید که واقعا از کنترل خارج شده بود و من موجود بی دفاعی بودم در مقابل همه ی افکار ترسناکم.
شروع کردم به مشاوره گرفتن و دارو مصرف کردن.
اوضاعم رفته رفته بهتر شد و کم کم با دوستام دوباره ارتباط گرفتم و دایره دوستام رو حتی بزرگ تر کردم. شروع کردم به پس انداز کردن و یکم پول کنار گذاشتم. هنوز خیلی حالم خوب نیست اما واقعا بهتر شدم. دوباره دارم به اهدافم فکر میکنم و درس خوندن رو دوباره شروع کردم (اوضاع تحصیلیم افتضاح بود).
وسواس، یه کابوسه. اصلا اون چیزی نیست که توی شبکه های اجتماعی میبینید که مثلا یه جعبه دقیقا توی یه مربع قرار گرفته و زیرش مینویسن "برای اونا که وسواس دارن" و این دست چیزا. یه فکر، یه فکر ساده و نه بیشتر، میتونه کاری با شما بکنه که اسلحه نمیتونه. زندگی رو ازتون میگیره و همه چیز رو به کامتون زهر میکنه.
دارم تلاش میکنم اوضاعم رو بهتر کنم. نه تنهایی، با کمک آدم ها. وسواس واقعا دشمنی نیست که تنها بتونید مقابلش بایستید و مقاومت کنید. هر تصمیمی که با تاثیر ازش میگیرید، اوضاع رو خراب تر میکنه و قوی ترش میکنه. با هر بار گوش کردن بهش شکست دادنش رو سخت تر میکنید. و اگه بهش گوش ندید ذهنتون رو مدت ها مشغول میکنه. چنین معضلی چیزی نیست که تنهایی از پسش بیایم.
اگه از وسواس رنج میبرید، این چند تا نکته که پایین مینویسم رو از من بعنوان یه تجربه (و نه بیشتر) داشته باشید. شاید همین نکته ها به کارتون بیاد و یه ذره بهتون کمک کنن.
از یه مشاور متخصص کمک بگیرید. خوشبختانه مشاور رفتن مثل قدیم تابو نیست و بدون اینکه بخواید از چیزی خجالت بکشید برید و از یه روان شناس و یا در صورت نیاز روان پزشک کمک بخواید. با افتخار میگم که هم مشاوره رفتم و هم دارو مصرف کردم (هنوز یه عده از این دومی خجالت میکشن). هر دوی اینها هم بهم کمک زیادی کردن.
منزوی نشید. حتما دایره ارتباطتون با آدم ها رو حفظ کنید و خودتون رو توی خونه حبس نکنید. با دوستاتون وقت بگذرونید. خودتون رو بروز بدید و خیالتون راحت باشه که اونها هم (اگه واقعا دوستتون باشن) درکتون میکنن که هیچی، کمکتون هم میکنن. البته به هر نصیحتی هم گوش ندید بهتره :)
تا جایی که میتونید، اون کار لعنتی رو انجام ندید. هر بار که کاری که وسواس ازتون میخواد رو انجام میدید، در واقع دارید قدرتمند ترش میکنید و مقاومت در برابرش رو سخت تر میکنید. به وسواس به چشم یه اعتیاد نگاه کنید و سعی کنید رفته رفته ترکش کنید!
سبک زندگیتون رو اصلاح کنید. شب ها رو بخوابید و صبح ها زود بیدار بشید. ورزش کنید، تغذیه تون رو سالم کنید و خلاصه، تلاش کنید به سلامت خودتون برسید. با یه زندگی آشفته اوضاع رو برای خودتون سخت تر میکنید.
امیدوارم روزی برسه که بتونم کاملا کنترل زندگیم رو به دست بگیرم و به نوعی برگردم به زندگی قبل خودم. همون دورانی که از لحظه لحظه زندگیم بدون ترس لذت میبردم و به معنی واقعی کلمه حالم خوب بود. تا اون موقع، سعی میکنم به این نبرد ادامه بدم. چون تنها کاریه که از دستم برمیاد...