دارم به جایی میرسم که اگه همه کارای زندگیمو انجام بدید و اسممو روی نقطه نقطه ی بدنتون تتو کنید، تازه میتونم به خودم بگم هی دختر مثل اینکه باهات مهربونن. تو بی انست؟ (سلیطه درونم داره جیغ میزنه و موهاشو میکنه)
با خودم صحبت میکنم، احتمالا برای کنترل خودم بعد مراقبه کوتاه، یهو یکی یه جمله ساده میپرونه( موجودیت اینا برای کره زمین مخربه و معلوم نیست چرا لال نمیمیرن) و میبینم چقدر دورم ازتون.چقدر میتونین خالی باشین از هرگونه درکی. چقدرررر با حرف نزدنم دورم، تفکراتم دوره، خودم دورم.
نصف ناراحتیام بخاطر اینه ک خب، یه چیز ناراحت کننده پیش اومده و نصف دیگش اینه راجع بهش حرف نمیزنم.
چرا باید حرف بزنم؟
+تا خالی شم، مسلمه، آدما نیاز دارن درک شن تا دیگه با دردا له نشن
خب اما چرا حرف نمیزنی نازنین؟
+چون حتی حرف زدن ازش باعث میشه مویرگای مغزم دلشون بخواد بمیرن.آی هیت پیپل.آی هیت پیپل.
وقتی یکی میخنده، میگیم خوشحاله، درسته دیگ؟
یه نوع ری اکشنه نسبت به کاری ک کردی براش یا چیزی ک دیده، حالا هرچی
اما، درکتون در همین حده؟
اوکی ولی این جدن ناراحت کنندست اما بدترین حالتشم نیست، میتونه این باشه ک حالیتون میشه ولی خودتونو لا به لای اونایی که نمیفهمن جا میزنید، وای خدا من اصلا برای آرزوی مرگ اینا نشده پشیمون شم.
اگه فکر میکنید شعورتون برای زندگی تو دنیا کافی نیست و کوچیک ترین حرف و رفتارتون رو بقیه هییچ اثری نخواهد گذاشت خواهش میکنم برید یه ظرف در دار بخرید و برید توش برای همیشه و درتونو بزارید، چون ظاهرا خودتون در ندارید که درتونو بزارید.
با نفرت فراوان.
نازی.