عینک ته استکانی بند مرواریدیام را بر روی میز گرد و نیلی رنگ گلخانه قرار دادم. رد نگاهم دوان دوان، با تمرکز زیادی تمام اجزای این فضای دلبرانه را از نظر گذراند.
با اینکه ۶۰ دهه از زندگیام میگذرد اما هنوز هم روحم به تازگی برگهای سر سبزی میماند که قطرههای آب و پرتوهای خورشید طراوتشان را تشدید می کنند. خیره به بخارهای فنجان چای خوش عطر در دستانم سکانسهای دلنشین و پر هیاهوی سالیان زندگیام را دوره کردم.
شاید غیر ممکن به نظر می رسید که بتوانم جای خالی فرزند در زندگیام را با چندین گلدان گل رنگی زیبا پر کنم؛ البته که مادر شدن طعم دیگری داشت اما تمام این مدت طولانی، گلهای خانه نقلی من، هم جان داشتند هم گوش شنوا!
هر روز ریشه دواندنشان در مقابل دیدگاهم، روزنهای از زیباییهای جهان را به رویم باز میکرد و در زمان تنهایی دستان آوند دار و سبز رنگشان غم را از دلم آب و جارو می کرد. تمام موجودات جاندار همچون آدمی می توانند مرحم باشند، همدم شوند، شادی را دلنشین تر کنند و روزهای سخت را آسان گردانند.
بیست و پنج سال زندگی در کنار مردی که روحی به دل انگیزی طبیعیت داشت با سرگذشت من گره خورد... او هم مانند خودم به قدم زدن در میان درختان شکوفه زده بهاری علاقه داشت؛ حتی در آخرین سال بودنش هم، چشیدن طعم این لذت مرغوب را از دست نداد. حال که او زندگی ابدی اش را آغاز کرده است این گلخانه یاد بودی برای او خواهد شد تا همیشه بتواند آسوده بوی گل های محبوبش را استشمام کند و از نشاط حاکی در این حس فارغ نشود.
او همیشه نگران مردم بود به خصوص در ذهنش اظطراب آینده جوان های بیکار را بیشتر به همراه داشت. برابر با شمع کیک سالگرد ازدواج امسالمان، همان تعداد جوان پر انرژی به همکاری با این گلخانه دعوت شدند. البته که حالا مساحت گلخانه ما از یک حیاط کوچک به باغی پهناور تغییر پیدا کرده است و جوانها میتوانند همانند خودمان در میان گلها و درختان امید زندگیشان را پیدا کنند.
نشستن پروانهی خوش خط و خالی بر روی شاخهای از درخت خرمالو رشتهی افکارم را پاره کرد! درست حس میکردم... گیاهان نجوای شاپرک ها را درک می کنند، محبت را احساس می کنند و به رویمان لبخند می زنند... و چه دلربا ست که تبسم و عشق ما هم نصیب آنها شود.