part1#
#این داستان با کمک هوش مصنوعی نوشته شد برای مشاهده نوشته های نوشته شده به دست انسان به قسمت 3 به بعد مراجعه فرمایید .
اسم من امیلی لایت فیر نیست،
ولی شما باید مرا با این نام بشناسید. چون بعضی چیزها به مراتب خطرناکتر از آن هستند که اجازهٔ شناخته شدن داشته باشند.
هر کسی در این دنیا وظیفهای دارد. وظیفهٔ من نوشتن بود؛ ثبت زندگینامهٔ افرادی که کاری به مراتب مهمتر از من انجام میدادند. افسانههای زیادی وجود دارد که من در زندگی کوتاهم باید نقل کنم، اما میخواهم از زندگی «لونا وایلدر» شروع کنم. چون شروعش، مثل شروع خیلی از ماهاست.
داستان لونا وایلدر در یک روز مهآلود در بروکلین آغاز شد. با این که ساعت پنج صبح بود، او بیدار روی تختش دراز کشیده بود و به سکوت سنگین و گرانبهای قبل از جوش و خروش روز مدرسه گوش میداد. صدای موسیقی کمرنگ و دوردست از خیابانهای همیشه بیدار نیویورک به گوش میرسید.
اگرچه چند ماه دیگر شونزده سالش میشد، ولی هنوز هم روز اول مدرسه اعصابش را به هم میریخت و ذهنش را در دریایی از «چه میشد اگر»ها غرق میکرد. البته که میشد این را یک مشکل معمولی نوجوانی دانست... تا وقتی که موضوع «تعقیب شدن توسط یک هیولای سه متری به خاطر خون و سرنوشتت» و این «وظیفه که باید نسل آن هیولاها را منقرض کنی و نباید بگذاری انسانها چیزی دربارهاش بفهمند» را به زندگی اضافه کنی. بعد از آن، تمام «مشکلات عادی» رنگ میبازند و تبدیل به یک رویای دستیافتنی میشوند.
نفس عمیقی کشید و بلند شد. وقت فرار از واقعیت نبود. وقتِ ایفای نقشی بود که برایش انتخاب شده بود.
لونا پایش را که از پلهها پایین گذاشت، بوی غلیظ و دلانگیز قهوه فضای خانه را پر کرده بود. صحنهای که در آشپزخانه دید، روی کاغذ کاملاً معمولی به نظر میرسید، ولی او بهتر از هر کسی میدانست که در پشت این ظاهر آرام، چه رازهای عظیم و خطرناکی نهفته است.
پدرش، الک وایلدر ، پشت میز نشسته بود و با چشمان سبز و تیزبینش که پشت عینک مطالعه قابضخیم مخفی بودند، روی صفحهٔ لپتاپش متمرکز بود. موهای قهوهایِ به هم ریختهاش حکایت از ساعات کاری طولانی و پروژههای پیچیدهای داشت که برای شرکتهای مختلف انجام میداد. ولی لونا میدانست که پیچیدهترین کدهای او، برای رمزگشایی از ارتباطات موجودات ماوراءطبیعی بود، نه شرکتهای معمولی.
مادرش، لنا وایلدر ، در مقابل او نشسته بود. با موهای بلوندِ براق و چشمان آبیِ درخشان که واقعاً به دردِ بازی در نقش یک ملکهٔ افسانهای در سینما میخورد. او لیوان قهوهاش را در دست گرفته بود و داشت با آرامشی مسحورکننده روزنامه میخواند. این آرامش، همان آرامش یک ژنرال کهنهکار قبل از نبرد بود. چون او در واقعیت، مدیر یک بخش بسیار خاص بود؛ نه در یک کتابخانهٔ زنجیرهای، بلکه در «بایگانی مرکزی دانش نابودشوندگان»، بزرگترین مرکز اطلاعاتی در مورد موجوداتی که تهدیدی برای بشریت بودند.
برادر بزرگترش، «آرچر»، نوزده ساله، با موهای بلوندِ بسیار تیره— که تنها چند درجه از موهای پدرشان روشنتر بود— داشت با «نوا»، خواهر یکسالهشان که در صندلی بلندش نشسته بود، بازی میکرد و یک قاشق پر از پوره سیب را به سمتش میبرد که نوا با خنده آن را پس میزد. هیکل ورزیده و قد بلندش درست مانند یک شکارچی ماهر بود که هست؛ کسی که سال گذشته با موفقیت امتحانات سهمگین پدر و مادرش را پس داده بود و اکنون به طور تماموقت در کنار آنان میجنگید.
و بعد «جکسون» بود، هفده ساله، که همه او را «جک» صدا میزدند. او واقعاً مثل مادرش بود، فقط با موهایی که چند درجه تیرهتر بود و نگاهی که همیشه حاوی یک شیطنت مرموز به نظر میرسید داشت یک کاسه سریال میخورد و مثل اکثر نوجون ها سرش تو گوشی بود .
لونا به این صحنه نگاه کرد. یک خانوادهٔ کاملاً معمولی در یک صبح کاملاً معمولی. ولی حقیقت این بود که تکتک آنها—حتی نوا با آن چشمان معصوم و گردش—شکارچیانی مخفی بودند که با موجوداتی خارج از کنترل و درک انسانهای عادی میجنگیدند. و این یک قانون آهنین بود: هر فرزند در این خانواده، برای به ارث بردن این مأموریت، باید در نوجوانی امتحاناتی سهمگین را پشت سر میگذاشت؛ امتحاناتی که شامل کشتن، کشتار و اثبات شایستگی برای حمل این بار سنگین بود.
لنا سر بلند کرد و با آن نگاه آبی و نافذش به لونا خیره شد. لبخندی زد.
"صبح بخیر، عشق من. خوابت چطور بود؟ برای روز اول مدرسه آمادهای؟"
لونا احساس کرد گلویش خشک شده. این سؤال، تنها به ظاهر در مورد درس و مدرسه بود.
"آره مامان، کاملاً." پاسخ داد و سعی کرد صدایش نلرزد.
جک با یک خندهٔ زیر لب نگاهی به او انداخت.
"نگران نباش لونا، فقط یه مشت آدمیزاد معمولی اونجان. یه هیولای سه متری اونجا نیست."
الک بدون این که چشم از صفحهٔ لپتاپ بردارد، با آرامش گفت:
"آره اصلا نیست" آرچر درحالی یه قاشق دیگه رو به سمت نوا می برد گفت :"جک داره حرص می خوره مگه نه نوا ؟ "
جک بدون این که سرش بلند کنه گفته :"نه" آرچر :"چرا بهش بره خورده وقتی هم حرس می خوره خیلی بانمک می شه، مگه نه نوا ؟ " نیشش باز بود که داره برادرش رو دست می ندازه -:"اصلا هم این طور نیست " لونا هم عاشق این بازی بود توی کثری از ثانیه گوشی رو از دست جک کشید بیرون و گفت:" چرا بانمک می شی"
روز مدرسه بر خلاف تمام اضطرابهای لونا، بدون هیچ حملهٔ هیولای فضایی یا معلم غولپیکر به پایان رسید. به جای سرویس، آنها تمام مسیر تا خانه را دویدند—نه از سر ترس، بلکه به عنوان بخشی از تمرین روزانهٔ استقامتشان. حتی جک که همیشه از این تمرینها شکایت داشت، امروز بدون غر غر دویده بود، احتمالاً به خاطر انرژیِ بیپایانِ اولین روز مدرسه.
ساعت چهار و نیم بعدازظهر، آشپزخانه مرکز فرماندهی خانواده بود. الک داشت قهوهٔ اسپرسوی غلیظی درست میکرد که بتواند یک گورخر را هم هوشیار کند. لنا با تبلتش در حال بررسی گزارشهای امنیتی محله بود.
لونا، با موهایی که هنوز از دویدن به هم ریخته بود، بطری آبش را سر کشید و گفت: "هیچی توی مدرسه نبود. حتی معلم ریاضی جدیدمون هم به نظر آدم معمولی میرسید."
جک با حالتی دراماتیک روی صندلی افتاد. "وای! چه تراژدی غمانگیزی! من که امیدوار بودم یه گرگنمای خونآشام باشه، حداقل یه درس رو جذاب میکرد."
آرچر که داشت بازوبند چرمی حاوی چاقوهای کوچکش را تمیز میکرد، بدون این که نگاهش را بلند کند، گفت: "ساکت باش جک. همین آدمهای معمولی هستند که وقتی یهو تبدیل به هیولا میشن، بیشترین ضربه رو میزنی."
الک از پشت قهوهساز نگاهی به آنها انداخت. "آرچر حق داره. همیشه مراقب باشید." سپس نگاهش به نوا افتاد که در صندلی بالابلندش با ملاقه اش برقص میزد. "هوا هنوز خوبه. چرا نوا رو برای یه هواخوری سریع به پارک وایتستون نمیبرین؟ "
این یک درخواست نبود، یک مأموریت بود.
پارک نسبتاً خلوت بود.نوا با خوشحالی دست تکان میداد و به سگها و پرندهها اشاره میکرد. آرچر با جدیت تمام محیط را زیر نظر داشت. جک داشت برای نوا با صدای خندهداری تعریف میکرد: "و بعد شاهزاده خانم کوچولو با قاشقش — که در واقع یک شمشیر جادویی بود — کدو تنبل شرور رو شکست داد و تمام پورهٔ جهان رو نجات داد!"
لونا خندید. "تو واقعاً یه ذهن بیمار داری، میدونی؟"
جک شانهاش را بالا انداخت. "داشتم برای خواهرم داستان میسازم. کار خوبه."
ناگهان، آرچر بیحرکت ایستاد. "ساکت." تمام شوخیها در یک لحظه متوقف شد. نفسها در سینه حبس شد.
از پشت درختان انبوه، چیزی به آرامی خود را بیرون کشید. یک موجود چندشآور با پاهای زیاد و چشمانی مرکب که نور را به شکل غیرطبیعی منعکس میکرد. پوستش مانند صخرهای زنده و متحرک به نظر میرسید. یک "کروِلِر" کوچک، اما به اندازهٔ کافی خطرناک.
"لونا، ارتفاع! نوا رو ببر پشت اون نیمکت!" آرچر با صدایی آرام و رزمی فرمان داد.
لونا بدون معطلی کالسکه را به پناهگاه کشید. دستش را به مچ بندش برد و با یک درخشش نوری، یک کمان زهی نورانی و ظریف در دستانش شکل گرفت. تیری از انرژی خالص روی زه قرار گرفت. نقش او پشتیبانی از راه دور بود.
آرچر تبر جنگافزارش و جک خنجرهایش را ظاهر کردند. نبرد آغاز شد. آرچر با حرکتی قدرتمند توجه هیولا را به خود جلب کرد، در حالی که جک با چابکی به دور آن میچرخید و ضربههای متعدد میزد.
لونا از پشت نیمکت سنگی، نفسش را حبس کرد و هدفگیری کرد. صدای هیولا، ضربات تبر آرچر و صدای سایش خنجرهای جک روی پوستهٔ سخت هیولا در هوا پیچیده بود. او تیرش را رها کرد. تیر با دقت به یکی از مفاصل پای هیولا اصابت کرد و باعث شد جانور دردناک به خود بپیچد.
"زده شد! خوب بود لونا!" جک فریاد زد در حالی که از چرخش هیولا به دور خود فرار میکرد.
اما هیولا، در حالی که از درد به خود میپیچید، به سمت کالسکه چرخید. ناگهان یک تکه سنگ از زمین بلند کرد و آن را به سمت نوا پرتاب کرد!
لونا برای شلیک تیر بعدی خیلی دیر کرده بود. جک خیلی دور بود. فقط آرچر بین سنگ و نوا بود که با تبرش مسیر سنگ را منحرف کرد. اما صدای بلند برخورد تبر با سنگ و فریاد خشم هیولا، برای نوا بسیار ترسناک بود.
سکوتی لحظهای... و سپس یک جیغ بلند و از نوا بلند شد. اشک از چشمانش سرازیر شد و صورت کوچکش از ترس سرخ شده بود.
"نوا!" لونا فریاد زد، قلبش به سینه میکوبید.
خشم در چشمان آرچر شعله کشید. "تمومش کن، جک! الآن!"
دیگر وقت بازی نبود. جک با یک حرکت سریع، از پشت به هیولا پرید و هر دو خنجرش را تا دسته در چشمهای مرکب هیولا فرو کرد. آرچر هم با یک ضربهٔ کاری، سر آن را از تن جدا کرد.
بدن هیولا شروع به تبخیر کرد و به زودی ناپدید شد.
سکوت سنگینی بر پارک حاکم شد، فقط نوا بود که به گریههایش ادامه میداد. لونا ،نوا را از کالسکه بیرون کشید و در آغوش گرفت و آرام تکانش داد.
"چیزی نشده، عزیزم. همه چی تموم شد. من اینجام." صدایش آنقدر نرم و اطمینانبخش بود که نوا کمکم گریهاش را قطع کرد و فقط با هق هق به خواهرش چسبیده بود.همه چی اروم بود نگاه آرچر نگاهش به لونا افتاد که صورتش از احساس گناه رنگ پریده به نظر میرسید. "تو هم پوشش خوبی داشتی، لونا. ضربهٔ اول تو حرکتش رو کند کرد."
اما لونا فقط به نوا نگاه میکرد که حالا داشت با انگشت کوچکش اشک هایش را پاک میکرد. جک کنارش رفت و آرام روی شانهاش زد. "هی، تقصیر تو نبود. اگه اون سنگ رو منحرف نمیکردیم،باید نگران می بودی . خواهر کوچولومون قویتر از این حرفاست، قول میدم."
نوا همانطور که صورتش روی شانه لونا گذاشته بود، نگاهی به جک انداخت و با صدایی کوچک و گرفته گفت: "جک... بد."
این فقط یه روز عادی زندگی اون ها بود ....