تو این چند روز گذشته مکالمههای جالبی با چند تا از دوستام داشتم که یه مقدار از من بزرگتر بودن و تو گفتگوشون جملههای مشابهی شنیدم...
"منم همسن تو بودم اینطوری فکر میکردم ولی الان نظرم دیگه این نیست."
تو اصول بنیادی و باورها کاملا نظرشون متفاوت شده بود...
و در مورد چیزایی که این روزا دغدغهامه و خودمو براشون میکشم که درست انجام بدم، داشتن اشاره میکردن.
برمیگردم عقب میبینم منم همون آدم سال ۹۱ که رفته دانشگاه تا چیزای جدیدو تجربه کنه، دیگه نیستم و باورام به کلی عوض شده...
خیلی تغییر کردم ولی برام جالب شد چقدر ما آدما غیر قابل پیش بینی هستیم چقدر ممکنه از این رو به اون رو بشیم و این سوال برام ایجاد شد:
"یه روزی هست که به ثبات برسیم؟"
اینکه عوض بشیم خوبه یا نه؟
درست و غلطشو تو این دنیایی که همه چیزش نسبیه رو کی تعیین میکنه؟
بعد خیلی عجیبتر اینه که اگر ماهیت انسان رو خیلی متغییر در نظر بگیریم پس چرا همش دنبال اعتماد کردن و حساب کردن رو همدیگه هستیم؟
و این انتظار چرا وجود داره؟چرا یجورایی تو ما نهادینه شده در حالیکه در عدم قطعیتیم و هر لحظه ممکنه نظرمون به کلی عوض شه...
قراردادها هم انگار برای اینه که مجبور کنیم آدما رو که رو قولی در گذشته دادن بمونن ولو افکارشون به کلی عوض شده باشن
حالا یه سری قراردادها مکتوبه بعضیها هم قول و قسم...که تو همشون عهد شکنی هست
خلاصه که از یه سری تصمیمهایی که الان عجیب بهشون پافشاری دارم ترسیدم نکنه تعصب باشه و فردا روز همشونو رها کنم
یادمه موضوعی پیش اومده بود و از کارهایی که کرده بودم از خودم ناراحت بودم، خواهرم اومد پیشم و بهم گفت اون تصمیم تو در اون لحظه بهترین تصمیم ممکن بوده و بهش فکر نکن.
شاید با دانش و تجربه و اداراکاتم از دنیا تفکرات الانم، مثل حرف خواهرم کاری که انجام میدم و تصمیماتم بهترین در حال ممکن باشه
ولی برا خودم خوبه!
چه من چه هر شخص دیگه ای با تعصبات و فکر الانش شاید داره یه نفر دیگه رو محدود میکنه و این هست که موضوع رو مهم میکنه و لازمه بهش بیشتر فکر کنیم...افکار و حرفامون داره چیکار می کنه و چند سال دیگه باز هم همون فکر رو داریم؟
اگر کاری کنیم و شخصی رو تو مسیری بندازیم و بعد مدتی نظرمون عوض شه...
یا قولی بدیم و کسی رو منتظر بذارم و جا بزنیم...
یا اعتقادات یه آدم و اعتمادشو از بین ببریم و فکر کنیم الان به صلاحشه و بعد...
تو کتاب تئوری انتخاب اشاره میکنه در انتخاب ها و هرچی که برامون پیش میاد مربوط به خودمونه و خودمون پذیرفتیم که فلان کار رو انجام بدیم و نباید گردن بقیه بندازیم...این تئوری درسته ولی یه جاهایی دردناک میشه پذیرشش...
چند خط قبل تر گفتم "با اینکه ماهیت انسان خیلی متغیره پس چرا همش دنبال اعتماد کردن و حساب کردن رو همدیگه هستیم؟"
ما غریزی یا به هر دلیلی باور میکنیم و اعتماد میکنیم بعدش هم تو این دنیایی که ماهیت عدالت محور هم نداره دنبال گرفتن حقی هستیم که شاید اصلا وجود نداره...
حق ثابت موندن آدما و افکارشون که کتاب ها نوشتن...
حق پایبند بودن به قول و قرار های کسی که قسم به اسم بچش خورده...
حق زنده موندن کسی که گفته همیشه هست...
همه اینا به هیچ بنده...هیچ...خودمونیم و خودمون ولی پذیرشش واقعا دردناکه و عجیب... هم اینکه چقدر در تصمیماتمون باید خودمون رو سهیم بدونیم و هم اینکه کاری نکنیم که دیگران آسیب ببینن
پیچیده است برام...
نظرتون چیه؟